Fadak.IR راهکارهای فدک
English Русский العربية فارسی
مقالات مدیریت مطالعات زبان


/ علوم انسانی / جامعه‌شناسی

معرفی و خلاصه کتاب «نظریه‎های جامعه شناسی معاصر» جورج ریتزر


   فصل یکم: زمینه تاریخی نظریه جامعه شناسی
   فصل دوم

فصل یکم: زمینه تاریخی نظریه جامعه شناسی

نخستین سالها

برای اصطلاح نظریه جامعه شناسی تعاریف مختلفی را ارائه داده‎اند اما در این کتاب به این تعریف ساده اکتفا می‌شود که نظریه جامعه شناسی نظامی گسترده از افکار است که با مهمترین قضایای زندگی اجتماعی سرو کار دارد.

نقش نیروهای اجتماعی در تحول نظریه جامعه شناسی:

همه تفکرات و اندیشه‎ها تحت تأثیر تغییر و تحولات اجتماعی قرار گرفته و جامعه شناسی نیز یکی از این تفکرات است که عمیقا متأثر از این تفکرات است در این مقال به تعدادی از مهمترین اوضاع اجتماعی سده نوزدهم و اوائل سده بیستم که بر تحولات جامعه شناسی اثرگذار بودند به اختصار می‌پردازیم.

انقلابهای سیاسی:

تعداد زیادی از انقلابهای سیاسی که بعد از انقلاب فرانسه در سال 1789 به وجود آمدند را باید از مهمترین عوامل مؤثر در پیدایش نظریه‎های جامعه شناسی به شمار آورداین انقلابها تأثیرات بسیار مثبتی داشتند اما آنچه که موجب دقت بیشتر جامعه شناسان نسبت به این انقلا بها شد پیامدهای منفی‎ای بود که این جریانات بر جامعه داشتند و دغدغه همه این اندیشمندان بر این بود که نظم را به جامعه نابسامان برگردانند.عده‎ای از متفکرین افراطی بر این عقیده بودند که به روزگار قرون وسطی برگردند اما اندیشمندان معفولتر می‌دانستند که با وجود این همه تغییر و تحولات امکان بازگشت به گذشته وجود ندارد و باید در این وضعیت موجود بدنبال ایجاد نظم نوین و رفع مشکلات برآیند.

انقلاب صنعتی و پیدایش سرمایه داری:

انقلاب صنعتی که در سده نوزدهم و اوائل سده بیستم بسیاری از جوامع غربی را فرا گرفت همانند انقلابهای سیاسی بر نظریه‎های جامعه شناسی تأثیر گذاشت،انقلاب صنعتی یک رویداد واحد نبود بلکه تحولات گوناگونی را به همراه خود داشت که جهان غرب را از یک نظام غالبا کشاورزی به یک نظام کاملا صنعتی تبدیل کرد.

پیدایش سوسیالیسم:

یک رشته از دگرگونیهایی که هدفش تصحیح زیادروی‎های نظام صنعتی و سرمایه داری است را می‌توان تحت عنوان سوسیالیسم مطرح کرد. هر چند که عده‎ای از جامعه شناسان از نظام سوسیالیستی به عنوان راه حلی برای اصلاح نظام صنعتی به کار می‌برند از آن طرفداری می‌کنند.اما در واقع با آن مخالفت هم می‌کنند.

شهرگرایی:

در نتیجه انقلاب صنعتی،تعداد زیادی از مردم از روستاها مهاجرت کردند و به دلیل وجود مشاغل مختلف در شهرها به شهر سرازیر شدند،در نتیجه‎ی این مهاجرت مشکلات فراوانی مانند ازدحام جمعیت،آلودگی،سروصدا،تراکم وسیله نقلیه به وجود آمد.این ماهیت شهری و مسائل و مشکلات مربوط به آن جامعه شناسان اولیه مانند وبر،زیمیل را به آن واداشت تا در باره شهر نظریه‎ها بدهند.

دگرگونیهای مذهبی:

تغییر و تحولاتی که منتج از انقلابهای سیاسی،انقلاب صنعتی و شهرگرایی شده بود بر اعتقادات مذهبی نیز اثر عمیقی به جا گذاشت. بسیاری از جامعه شناسان در محیط دینی پرورش یافته بودند آنان می‌خواستند که زندگی مردم را بهتر نمایند. برای برخی از آنان همانند کنت جامعه شناسی یک مذهب شده بود.

رشد علم:

در همان دوره‎ای که جامعه شناسی توسعه می‌یافت علم نیز در دانشگاهها و حتی در کل جامعه نیز در حال رشد بود و نتایج علم در همه ابعاد زندگی مردم رخنه می‌کرد و علم از جایگاه بسیار والایی در جامعه بر خوردار بود.جامعه شناسان هم می‌خواستند جامعه شناسی را با الگوی علوم موفق همچون فیزیک و زیست شناسی تطبیق دهند.

خیل کثیری از اندیشمندان بر این عقیده‎اند که جنبش روشن اندیشی در تکامل جامعه شناسی بسیار مؤثر بود.برجسته‌ترین اندیشمندان وابسته به این جنبش،فیلسوف فرانسوی همچون شارل مونتسکیو،ژان ژاک روسو بودند.اما باید گفت که روشن اندیشی در نظریه جامعه شناسی بیشتر غیر مستقیم و منفی بود تا مستقیم ومثبت.

به گفته ایروینگ زایتلین جامعه شناسی به عنوان واکنشی در برابر روشن اندیشی تحول یافت.

کلود، هنری، سن سیمون:

سن سیمون بر خلاف دوبونالد و دومیستر که خواستار بازگشت به زندگی دوران قرون وسطی بودند اما وی نمی‎خواست به گذشته برگردد و بر این عقیده بود که وضع موجود جامعه را حفظ کند وی همانند اثبات گرایان بر این نظر بود که در بررسی پدیده‎های اجتماعی باید همان فنونی را که در علوم طبیعی مورد استفاده قرار می‌گیرند را باید به کار برد.

اگوست کنت:1798-1857))

کنت برای اولین بار اصطلاح جامعه شناسی را بکار برد او بر اندیشه‎های اسپنسر و دورکیم تأثیر گذاشت. بعضی از افکار وی واکنشی در برابر انقلاب فرانسه و روشن اندیشی بود.وی از هرج ومرجی که در جامعه بود همیشه در گریزان بود و همیشه به روشن اندیشان و انقلابیون انتقاد می‌کرد.

وی با کاتولیک‎های ضد انقلابی فرانسه (دوبونالد و دومیستر)هم آواز بود. اما از دو جنبه با آنها تفاوت داشت.اول اینکه او معتقد بود که بازگشت به گذشته بدنبال پیشرفت علم و صنعت امکان ناپذیر است. دوم آنکه کنت یک نظام نظری بسیار ناپیچیده‎ای را ساخته بود.

کنت فیزیک اجتماعی و یا همان اصطلاحی که بعدها به عنوان جامعه شناسی مطرح کرد را برای مبارزه با هرج و مرج‎هایی که جامعه فرانسه را فرا گرفته بود به وجود آورد.اصطلاح فیزیک اجتماعی بیانگر این مطلب است که این علم در بررسی‎های اجتماعی باید همانند علوم دقیق به مطالعه اجتماع بپردازد،وی در این زمینه هم به ایستایی اجتماعی (ساختارهای موجود اجتماعی)و هم پویایی اجتماعی(دگرگونی اجتماعی)توجه داشت و می‌گفت که این علم باید به هر دو زمینه بپردازد هر چند که او به پویایی اجتماعی تأکید فراوان داشت.همین تأکید بر دگرگونی او را به اصلاح اجتماعی علاقمند کرد وی در پی دگرگونی انقلابی نبود چون که احساس می‌کرد که تکامل و رشد طبیعی اجتماع برای بهبود جامعه بهتر است و اصلاحات فقط برای اینکه به این تکامل طبیعی کمی کمک کند مورد نیاز است.

این مسأله ما را به نظریه تکاملی و قانون سه مرحله‎ای کنت می‌کشاند.مطابق با این نظریه سه مرحله فکری وجود دارد که جهان و حتی همه گروهها،جوامع،علوم،افراد و حتی اذهان باید از این سه مرحله بگذرند.

نخستین مرحله،مرحله الهیاتی است که تا سال 1300 میلادی می‌باشد در این مرحله اعتقاد بر این بود که قدرتهای فرا طبیعی و صورتهای مذهبی الگو گرفته از نوع بشر در بنیاد هر چیزی وجود دارند، و جهان طبیعی و اجتماعی ساخته‎ی خدایان می‌باشد.

مرحله دوم مابعدالطبیع است که از سال 1300-1800را در بر می‌گیرد ویژگی این دوره این است که نیروهای انتزاعی مانند طبیعت است که هر چیزی را تببین می‌کند.

مرحله سوم که از سال 1800 آغاز می‌شود مر حله اثباتگرایی است که مهمترین ویژگی‎های آن اعتقاد به علم است. در این مرحله انسانها از جستجوی علتهای مطلق(خدا یا طبیعت)دست بر می‌دارند و بر مشاهده جهان طبیعی و اجتماعی و قوانین حاکم بر آنها تأکید فراوان دارند.

کنت در نظریه خود بر عوامل فکری تأکید داشت به نظر وی نابسامانی اجتماعی ناشی از نابسامانی‎های فکری است و زمانی اغتشاشات اجتماعی متوقف خواهند شد که اثباتگرایی بر جهان حاکم شود.

تا اینجا سه موضوع محافظه کاری بتیادی- اصلاحگرایی،علمگرایی و نظریه تکاملیش در باره جهان بررسی شد.جنبه‎های دیگری از نظریات وی هستند که باید مورد توجه قرار بگیرند که نقش عمده‎ای هم در تحول جامعه شناسی دارند.برای مثال جامعه شناسی کنت بر فرد تأکید ندارد بلکه واحد بزرگتری همچون خانواده را واحد تحلیل قرار می‌دهد. وی تأکید بر این دارد که هم به ساختار اجتماعی و هم به دگرگونی اجتماعی باید توجه داشت.تأکیدی را که کنت بر خصلت نظامدار جامعه داشت بعدها برای کارکردگرایی ساختاری اهمیت بسزایی داشت یعنی همان پیوندهای میان عناصر گوناگون سازنده جامعه. وی برای نقش توافق در جامعه اهمیت زیادی قائل بود بنابراین هیچ توجهی به نزاعی که بین کارگران و سرمایه داران بود نداشت.

کنت بر این موضوع تأکید داشت که به جای پرداختن به نظریه پردازی‎های انتزاعی باید به تحقیق جامعه شناختی بپردازیم.و همچنین تأکید داشت که جامعه شناسان باید به تحلیل‎های تاریخی تطبیقی را مورد توجه خود قرار دهند.در نتیجه باید این را بگوییم که کنت بر این اعتقاد بود که جامعه شناسی باید به یک نیروی تبدیل شود که تسلط بر جهان را داشته باشد چون این توانایی را دارد که قوانین اجتماعی را تفسیر کند.

کنت با وجودی که یک دانشجوی استثنایی بود اما نتوانست به درجه دانشگاهی دست یابد در سال 1818 منشی سن سیمون شدهفت سال با وی کار کرد اما در سال 1824 رابطه شان به هم خورد. کنت بعدها از این رابطه به عنوان (درس تلخی که در نوجوانی از یک شیاد منحط گرفته بود) یاد می‌کرد. اما با این وجود خود را مدیون او می‌دانست چون که او را به مسیر فلسفی که امروز خودش آن را خلق کرده کشانده است.

در سال 1826 طرحی را ارائه داد که می‌بایست هفتادو دو سخنرانی در باره فلسفه زندگیش انجام دهد در این دوره سخنرانان سرشناسی را جلب کرد اما بعد از سه سخنرانی به علت بیماری عصبی متوقف شد.

هر چند کنت مقام ثابتی در اکول پلی تکنیک بدست نیاورد اما در سال 1832 مقام کوچکی به عنوان سخنران در آنجا پیدا کرد. در این دوره کنت اثر شش جلدیش به نام درسهایی در باره فلسفه اثباتی که باعث شهرتش شد کار کرد.این اثر در سال 1842 منتشر شد.در همین اثر وی برای اولین بار اصطلاح جامعه شناسی را بکار برد.

در سال 1851 اثر چهار جلدیش به نام سیاست اثباتی را تکمیل کرد.وی در این اثر قصد عملیترش را در ارائه طرحی بزرگ برای تجدید سازمان جامعه آشکار ساخت.

وی افکار دیگری مثل (بهداشت مغزی)را داشت و به همین خاطر از خواندن افکار دیگران دوری می‌کرد که نتیجه‎‎اش دور افتادن در تحولات فکری زمانه‎‎اش بود. وی همچنین خود را کاهن بزرگ دین بشریت می‌دانست. کنت به جهانی معتقد بود که کاهنان جامعه شناس آن را اداره خواهند کرد.

امیل دورکیم:

جنبش روشن اندیشی نیز همانند کنت بر دورکیم نیز اثری منفی گذاشته بود اما این جنبش در کارش تأثیرهای مثبتی هم داشت (برای مثال تأکید بر علم و اصلاح اجتماعی).دورکیم نیز مانند کنت وارث محافظه کاری است.هر چند که کنت خارج از دانشگاه به سر برد ولی دورکیم پایگاه دانشگاهی بدست آورد. و برای جامعه شناسی مشروعیت دانشگاهی کسب کرد و آثارش در تحول جامعه شناسی به طور عام و نظریه جامعه شناسی به طور خاص،نقش مهمی را ایفا کرد.

دورکیم از جهت سیاسی لیبرال بود اما از نظر فکری موضع محافظه کارانه داشت. او نیز مانند دیگران از نابسامانی اجتماعی بیزار بود.بیشتر کارهای دورکیم به بررسی نابسامانی اجتماعی اختصاص دارد. وی بر این عقیده بود که نابسامانی اجتماعی جزء ضروری جهان نوین نیست و می‌توان با اصلاحات اجتماعی آن را کاهش داد.اما مارکس آن را جزء ذات جامعه جدید به شمار می‌آورد در نتیجه افکار مارکس در مورد نیاز به انقلاب اجتماعی در تضاد شدید با اصلاحگرایی دورکیم و دیگران بود.

دورکیم در دو کتابی که در اواخر سده نوزدهم نگاشت مفهوم مشخصی را برای جامعه شناسی تعیین کرد و بعد در یک بررسی تجربی آن را آزمایش کرد.

وی در کتاب قواعد روش جامعه شناسی بیان می‌کند که وظیفه اصلی جامعه شناسی بررسی چیزی است که خود آن را واقعیتهای اجتماعی می‌نامد. او واقعیتهای اجتماعی را نیروها و ساختارهایی می‌دانست که خارج از افراد قرار دارند و برای آنها الزام آورند.بنابراین بررسی ساختارها و نیروهایی چون قوانین و باورهای اخلاقی مشترک و تأثیر آنها بر مردم مسأله مورد توجه بسیاری از نظریه پردازان بعدی قرار گرفت.

دورکیم در کتابی به نام خودکشی استدلال می‌کند که اگر بتواند رفتاری مانند خودکشی را بررسی کند و آن را به علل اجتماعی (واقعیتهای اجتماعی)ارتباط دهد می‌تواند اهمیت رشته جامعه شناسی را بیان کند.

اما دورکیم به این موضوع که چرا این فرد یا آن فرد دست به خودکشی زده است را بررسی نکرد بلکه توجه‎‎اش بیشتر معطوف به علل تفاوتهای نرخ خودکشی در میان گروهها،مناطق،کشورها و رده‎های مختلف مردم مانند متألها و مجردها بود.وی استدلال کرده بود که ماهیت واقعیتهای اجتماعی و دگرگونیهای ان موجب تفاوت در نرخ خودکشی می‌شود.اما نکته اساسی در اینجا این است که دورکیم دیدگاه مشخصی را برای جامعه شناسی تعیین کرد و کوشید در بررسی علمی خود در باره خودکشی سودمند بودن این رشته را اثبات کند.

دورکیم در کتاب قواعد روش جامعه شناسی دو نوع واقعیت اجتماعی مادی و غیر مادی را از هم متمایز کرد.

هر چند که او هر دو جنبه را بررسی کرد اما بیشتر تأکیدش روی واقعیتهای اجتماعی غیر مادی(مانند فرهنگ و نهادهای اجتماعی)بود تا واقعیتهای اجتماعی مادی(مانند دیوانسالاری و قوانین)که همین تأکید در نخستین کار اصلی‎‎اش یعنی تقسیم کار در جامعه آشکار شد.تأکید دورکیم در این اثر بر تحلیل تطبیقی آن عاملی بود که جامعه انسانی را از ابتدایی گرفته تا جدید گرد هم می‌آورد.

به نظر وی جامعه ابتداییتر با واقعیتهای اجتماعی غیر مادی و به ویژه یک اخلاق مشترک نیرومند و یا آنچه که خود وجدان جمعی می‌نامد را دور هم جمع کرده بود اما این وجدان جمعی در جوامع نوین توانایی خود را از دست داده و دیگر نمی‎تواند این کار را بکند و تنها عاملی که می‌تواند مردم جامعه را به هم پیوند دهد تقسیم کار است.هر چند که وی معتقد بود که تقسیم کار آسیبهایی را هم برای جامعه به همراه دارد و نمی‎تواند روش چندان کارآمدی هم باشد. اما وی با همه این مشکلات هیچوقت معتقد به انقلاب نبود بلکه به جای آن اصلاحات را برای ترمیم این کاستیهای نظام نوین پیشنهاد می‌کرد.هر چند که او می‌دانست برگشت به عصری که وجدان جمعی نیرومند در آن وجود داشت غیر ممکن است اما احساس می‌کرد که می‌توان اخلاق مشترک را در جامعه نوین تقویت کرد و مردم بهتر می‌توانند با نا هنجاریهایی که از آن رنج می‌برند مقابله کنند.

دورکیم در آثار بعدی خود واقعیتهای اجتماعی غیر مادی را بیشتر مورد توجه قرار داده است. او در کتاب صورتهای ابتدایی زندگی دینی،بر دین به عنوان صورت غایی واقعیت اجتماعی غیر مادی تأکید ورزید. وی در این اثر برای یافتن ریشه‎های دین،جوامع ابتدایی را بررسی کرد و معتقد بود که ریشه‎های دین را باید در جوامع ساده ابتدایی جستجو کرد و می‌گفت که سرچشمه دین خود جامعه است،و این جامعه است که برخی چیزها را شرعی و برخی دیگر را کفرآمیز می‌داند.در پایان او به این نتیجه رسید که جامعه و دین (یا به معنای عامتر وجدان جمعی)از یک گوهرند.

دورکیم جامعه و فرآورده‎هایش را به مقام خدایی رسانید. او با خدا سازی جامعه،در واقع موضع بسیار محافظه کارانه‎ای را اتخاذ کرد،چون که کمتر کسی پیدا می‌شود که به فکر براندازی خدا باشد.از آنجا که دورکیم خدا و جامعه را یکی می‌انگاشت دیگر نمی‎توانست به فکر یک انقلاب باشد بلکه راهکارهای اصلاحی را ارائه می‌کرد.

این آثار دورکیم و کارهای دیگرش باعث شد که جامعه شناسی در آغاز سده بیستم وارد عرصه دانشگاهی شود و او جایگاه برجسته‎ای در این رشته بدست آورد.در 1898 دورکیم مجله‎ای پژوهشی مختص جامعه شناسی به عنوان سالنامه جامعه شناسی را بنیان نهاد.

کارل مارکس:

ریشه‎های نظریه مارکسیستی:

فیلسوف آلمانی،گئورک،ویلهلم،هگل،بر مارکس نفوذ بسیاری داشتند. وی در دانشگاه برلین متأثر از افکار هگل و انشعابی که بعد از مرگ هگل میان پیروانش ایجاد شده بود قرار گرفت.لودویک فوئرباخ یکی از هگلیان جوان بود که قصد تجدید نظر در افکار هگل برآمده بود،مارکس هم تحت تأثیر هگل و هم فوئرباخ قرار گرفت،وی این دو فلسفه را به شیوه جدید و زیرکانه با هم ترکیب کرد و بسط داد.

دو مفهم مهم که جوهر فلسفه هگل را تشکیل می‌دهد یکی دیالکتیک و دیگری ایدآلیسم است.

دیالکتیک هم یک شیوه تفکر و هم تصویری از جهان است و نیز نوعی تفکر است که بر اهمیت فراگردها،روابط،پویایی‎ها،کشمکشها و تعارضها تأکید می‌ورزد و یک شیوه تفکر پویاست نه ایستا.

دیالکتیک مفهومی است که می‌گوید جهان نه از ساختارهای ایستا،بلکه از فراگردها،روابط،پویایی‎ها،کشمکشها و تعارضها ساخته شده است. باید بدانیم که دیالکتیک سابقه‎ای بیش از هگل دارد و در فلسفه بسیار مورد توجه قرار می‌گرفت مارکس هم که چون متأثر از هگل بود آن را پذیرفت اما به شیوه استفاده از آن انتقاد داشت چون که هگل دیالکتیک را تنها در مورد افکار بکار می‌برد در حالی که مارکس احساس می‌کرد که دیالکتیک را می‌توان در تمام جنبه‎های مادی زندگی همچون اقتصاد بکار برد.

هگل همچنین وابسته به فلسفه اید آلیسم بود که بر اهمیت ذهن و فرآورده‎های ذهنی تأکید می‌ورزد تا جهان مادی.از دیدگاه این فلسفه تعریف اجتماعی جهان فیزیکی و مادی است که بیشترین اهمیت را دارد نه خود این عرصه‎های مادی.برخی از ایدآلیستها بر این عقیده‎اند که فرآگردهای ذهنی شان ثابت باقی می‌مانند،حتی اگر جهان مادی و اجتماعی دیگر وجود نداشته باشد.

هگل نیز نوعی نظریه تکاملی جهان بر اساس افکار ایدآلیستی را ارئه داد. با توجه به نظریه او انسانها در ابتدا فقط توانایی فهم حسی جهان پیرامونشان را دارند، در مرحله بعدی توانستند بر وجود خودشان آگاهی پیدا کنند.آنها با این خودآگاهی فهمیدند که می‌توانند چیزی بالاتر از آنچه که الان هستند باشند. بنابراین با توجه به رهیافت دیالکتیکی هگل،میان آن چیزی که انسانها هستند و آن چیزی که احساس می‌کنند می‌توانند باشند تعارضی پدید آمده است،و راه حل این تعارض در رشد آگاهی فرد به جایگاهش در روح وسیعتر جامعه است. افراد به اینجا می‌رسند که برخورداری غاییشان،به تحول و گسترش روح کل جامعه بستگی دارد.بنابراین با توجه به تفکر هگل،افراد از مرحله شناخت اشیاء به مرحله شناخت خود و آگاهی از جایگاهشان در طرح گسترده پدیده‎ها تکامل می‌یابند.

در نهایت هگل یک نظریه در باره تکامل جهان ارائه می‌دهد و آن اینکه دگرگونی تنها در سطح آگاهی رخ می‌دهد.این دگرگونی در فراسوی نظارت کنشگران انسانی رخ می‌دهد.

لودویک فوئرباخ بر آگاهی و روح جامعه که هگل بر آن عقیده بود انتقاد داشت و فلسفه مادی اندیشانه او وی را به این نتیجه رساند که باید از ایدآلیسم ذهنی هگل دست بردارد و به جای افکار بر واقعیتهای مادی انسانها باید پرداخت.فوئرباخ در انتقاد از هگل دین را مورد بررسی خود قرار داد. او می‌گفت که انسانها ذات انسانی خود را به صورت یک نیروی غیر شخصی فرافکنی می‌کنند و آن را خدا می‌نامند. انسانها خدا را بالاتر از خود و در نتیجه خودشان را از خدا بیگانه می‌سازند و به عنوان موجوداتی نا کامل،ناتوان و گناهکار تقلیل می‌دهند.فوئر باخ معتقد بود که این نوع از دین را باید از بین برد و برای براندازی آن از فلسفه مادی اندیشانه‎ای استفاده کرد تا از این طریق انسانها در بالا قرار بگیرند.در این فلسفه مادی اندیشانه دیگر خود انسانها پایگاه خدایی می‌یابند نه دین.

مارکس که متأثر از هگل و فوئر باخ بود اما بر هر دوی آنها انتقاد کرد. مارکس به هواداران هگل که فلسفه ایدآلیستی داشتند خرده می‌گرفت چون که هگل واقعیتهای اجتماعی همچون ثروت و دولت را مانند افکار در نظر می‌گرفت و نه به عنوان هستیهای واقعی و مادی.هگل حتی اگر مسأله کار را بررسی می‌کرد تنها به کار انتزاعی ذهنی توجه داشت که این با علاقه‎ای که مارکس به کار انسانها داشت بسیار متفاوت بود و همچنین به نظر مارکس ایدآلیسم هگل در جهتگیری سیاسی بسیار محافظه کارانه عمل می‌کند چون که اگر چنین به نظر آید که انسانها خواه ناخواه به سوی آگاهی بیشتر در باره جهان آنچنان که باید باشد کشانده می‌شوند دیگر چه نیازی به هرگونه دگرگونی انقلابی است،زیرا این فراگرد خود در جهت دلخواه به پیش می‌رود.پس هر مسأله‎ای که وجود دارد در آگاهی نهفته است و راه حل آن را نیز باید در دگرگونی تفکر جستجو کرد.

استدلال مارکس این بود که مسائل زندگی نوین را می‌توان در خاستگاههای واقعی و مادی همچون ساختارهای سرمایه داری جستجو کرد در حالی که هگل جهان را بر سرش نهاده بود(یعنی بر آگاهی و نه بر جهان واقعی تأکید داشت)اما مارکس دیالکتیکش را بر پایه‎ای کاملا مادی استوار کرد.

با وجودی که مارکس نقد فوئرباخ بر هگل را مورد تأیید قرار داد اما از موضع خود فوئرباخ هم زیاد خرسند نبود.از جمله آن که فوئرباخ بر جهان مذهبی تأکید می‌کرد ولی مارکس سراسر جهان اجتماعی و به ویژه اقتصاد را مورد بررسی قرار می‌داد هر چند مارکس مادی اندیشی فوئرباخ را پذیرفت،ولی احساس می‌کرد که او در تأکید یک جانبه و غیر دیالکتیکی بر جهان مادی افراط کرده بود. فوئرباخ مهمترین دستاورد هگل،یعنی دیالکتیک او را در جهتگیری مادی اندیشانه اش، به ویژه رابطه جهان انسانها و جهان مادی،ندیده گرفته بود. مارکس می‌گفت فوئرباخ مانند بیشتر فیلسوفان،از تأکید بر کردار-فعالیت عملی- به ویژه فعالیت انقلابی دریغ ورزید.

مارکس دو عنصر این دو اندیشمند یعنی همان دیالکتیک هگل و مادی اندیشی فوئرباخ را از آنها اقتباس نمود و او این دو عنصر را در جهتگیری خاص خود که همان ماتریالیسم دیالکتیکی است ادغام کرد.

تفکر مادی اندیشانه مارکس و تأکید بر نقش اقتصاد باعث شد که او بسوی اقتصاددانان سیاسی از جمله آدام اسمیت و دیوید ریکاردو کشیده شود. او این نظر آنها را که کار سرچشمه همه ثروتهاست را مورد تأکید قرار داد و این قضیه او را به طرف نظریه ارزش کار متمایل کرد که طی آن استدلال می‌کرد که سود سرمایه داران بر پایه استثمار کارگران بنا نهاده شده است که آنها دستمزد کمتری به کارگران می‌دهند و این ارزش اضافی که سرمایه داران بدست می‌آورند و آن را دو باره سرمایه گذاری می‌کنند،بنیاد نظام سرمایه داری را تشکیل می‌دهد.

خلاصه کتاب نظریه‎های ریتزر: بخش دوم

ریشه‎های جامعه شناسی آلمانی:

هر چند مارکس و پیروانش در اواخر سده نوزدهم و اوائل سده بیستم در خارج از جریان جامعه شناسی آلمانی باقی مانده بودند اما می‌توان گفت که جامعه شناسی اولیه آلمان در مخالفت با نظریه مارکسیستی بود. در بسیاری از جهات نظریه مارکسیستی در نظریه وبر یک نقش منفی ایفا کرد. وبر مارکس و مارکسیسهای روزگار خود را جبرگرایانی اقتصادی می‌انگاشت که نظریه‎های تک علتی در زندگی اجتماعی دارند به این صورت که همه تحولات تاریخی را بر مبنای اقتصادی قرار می‌دهند،و این نظریه حتی در مورد خود مارکس نیز صحت ندارد در حالی که مارکسیستهای بعدی این موضع را اتخاذ کرده اند.

یکی از موارد جبرگرایی اقتصادی که روی وبر تأثیر گذاشت این نظر بود که افکار چیزی جز بازتابهای مادی (به ویژه اقتصادی)نیستند و منابع مادی‎اند که ایدئولوژی را تعیین می‌کنند. به خاطر همین دیدگاه وبر در مورد مارکس می‌گفت که او بر روی سرش قرار دارد. وبر به جای تأکید بر عوامل اقتصادی و تأثیر آن بر افکار،بیشترین توجه خود را به افکار و تأثیر آن بر اقتصاد اختصاص داده بود وی به جای آن که افکار را فقط بازتابهای اقتصادی بداند آنها را همانند نیروهای خودمختاری تلقی می‌کرد که می‌توانند بر جهان اقتصادی تأثیر بسیار داشته باشند. وی بیشتر به نظامهای فکری مذهبی توجه داشت و از همه بیشتر به تأثیر افکار مذهبی بر روی اقتصاد نظر داشت.

وبر در کتاب اخلاق پروتستانی به پروتستان به عنوان یک نظام فکری نگاه کرد و تأثیر آن بر پیدایش یک نظام فکری دیگر به عنوان «روح سرمایداری» مورد بررسی قرار داد و بالأخره به یک نوع نظام اقتصادی سرمایه داری رسید. وی به ادیان دیگر هم اینگونه نظر ذاشت و می‌خواست ببیند که کسانی که به این ادیان معتقدند مانع رشد سرمایه داری در این جوامع می‌شوند.

اگر بخواهیم دیدگاه وبر را از این منظر بررسی کنیم که او در صدد تکمیل چشم انداز نظریش بود وی بیشتر در چارچوب سنت مارکسیستی در نظر گرفته می‌شود تا در مخالفت با آن.وبر می‌خواست نشان دهد همچنان که عوامل مادی بر افکار تأثیر می‌گذارند،افکار نیز بر ساختارهای مادی تأثیر گذارند. این نوع برداشت از آثار وبر،او را به نظریه مارکسیستی نزدیکتر می‌کند.

این که وبر می‌خواست نظریه مارکس را تکمیل کند در نظریه قشربندی اجتماعی او به واضح روشن است. مارکس در باره قشربندی،بر طبقه اجتماعی و بعد اقتصادی قشربندی تأکید داشت هر چند وبر اهمیت اینها را پذیرفته بود اما به ابعاد دیگر قشربندی اجتماعی نیز توجه داشت.وی بر این نظر بود که باید مفهوم قشربندی اجتماعی را بسط داد این بسط دادن به معنای طرد تفکرات مارکس نیست بلکه به معنای گسترش افکارش می‌باشد.

ماکس وبر:

همان طور که گفته شد مارکس در باره سرمایه داری به نظریه پردازی پرداخت اما اساس کار وبر در باره عقلانیت بود. وی به این مسأله علاقمند بود که چرا نهادهای اجتماعی در جهان غرب بیشتر عقلانیتر شده‎اند در حالی که نقاط دیگر جهان فاقد این مسأله هستند.

عقلانیت در بحثهای وبر صورتهای مختلفی را به خود گرفته است،اما ما به یکی از چهار نوع از عقلانیت،یعنی عقلانیت صوری را مورد بررسی قرار می‌دهیم که با گزینش و انتخاب وسائل و هدفها از سوی کنشگر سرو کار دارد،و این گزینش نیز به همراه قوانین،مقررات و قواعدی است که عموما در جامعه جاری اند.وبر نظریه‎هایش را در چارچوب یک رشته بررسیهای تاریخی تطبیقی از غرب،چین،هند وبسیاری دیگر از نقاط دیگر جهان ساخته و پرداخته کرد.وی دیوانسالاری را نمونه عالی عقلانیت به شمار می‌آورد.وبر بحثش را در باره فرآگرد دیوانی کردن،در موضوع نهادهای سیاسی می‌گنجاند،او سه نوع نظام اقتدار را از هم متمایز می‌کند:اقتدار سنتی،فرهمندانه و عقلانیت –قانونی.و تنها جهان غرب است که یک نظام اقتدار عقلانی-قانونی را در خود دارد و رشد کامل دیوانسالاری نوین را می‌توان یافت.

وبر تحلیلهای بسیاری در باره عقلانیت در زمینه پدیده‎هایی چون دین،قانون،شهر و حتی موسیقی ارائه کرده است. بحث در باره عقلانیت نهاد اقتصادی می‌تواند شیوه تفکر وبر را در باره این قضیه برای ما روشن سازد.وبر در باره رابطه دین و سرمایه داری سخن گفته است.

وی می‌خواست که دریابد که چرا یک نظام معقول اقتصادی (سرمایه داری) در غرب ایجاد شده ولی در نقاط دیگر جهان این گونه نیست.وی در این فرآگرد برای دین نقش اساسی قائل است او در بحث با مارکسیستها می‌خواست نشان دهد که این یک پدیده صرفا معلول نیست بلکه برعکس نقشی اساسی در پیدایش سرمایه داری در غرب داشته است. وبر کالونیسم را عامل اساسی سرمایه داری در غرب دانست وقتی که بخشهای دیگر جهان را مطالعه کرد آیین‎هایی مانند کنفوسیوس،نائو و دین هندو را دید که آنها به طور موقتی می‌توانند مانع عقلانیت شوند چون که نظامهای اقتصادی و کل ساختار اجتماعی این جوامع سرانجام عقلانی خواهند شد.

از نظر وبر عقلانیت برای جوامع سوسیالیستی حتی بیشتر از جوامع سرمایه داری مسأله ایجاد کرده بود. دلایل اینکه وبر بیشتر از مارکس توجه جامعه شناسان بعدی را به خود جلب کرد را می‌توان اینگونه بیان کرد:

اول اینکه وبر از نظر سیاسی پذیرفتنی تر بود او به جای طرفداری از تندروی‎های مارکس بیشتر یک لیبرال بود و در برخی دیگر محافظه کار(مانند قضیه نقش دولت).

جامعه شناسان بعد بالأخص آمریکاییان،جامعه خود را زیر یورش نظریه مارکس می‌دیدند که بیشترشان جهتگیری محافظه کارانه داشتند و در پی جانشینهایی برای نظریه مارکس بودند و وبر یکی از کسانی بود که آنها را به طرف خود جلب کرد.

دلیل دیگر اینکه وبر بیشتر عمر خود را به بررسی‎های تاریخی گذراند و نتیجه گیری‎های سیاسی‎‎اش غالبا در چارچوب تحقیقاتش انجام گرفته بود و به همین دلیل جنبه دانشگاهی به خود پیدا کرد.ولی مارکس هر چند تحقیقات مهمی را انجام داد اما بیشتر نوشته‎های او جنبه جدلی به خود داشت و حتی آثاری که حالت دانشگاهی داشتند سرشار از داوریهای تند سیاسی بود.برای نمونه وی در کتاب «سرمایه» سرمایه داران را با عنوان «انگلها» و «گرگهای آدم چهره» توصیف کرده است.

و این سبک دانشگاهی بودن آثار وبر جامعه شناسان بعدی را به خود جلب کرد.

و همچنین دلیل پذیرش او به خاطر روش فلسفی بود که وی در کارش از آن بهره می‌جست که این سبک به شکل گیری کارهای جامعه شناسان بعدی کمک می‌کرد چون وبر بر اساس سنت کانتی کار می‌کرد که گرایش به تفکر بر حسب روابط علت و معلولی بود و این تفکر برای جامعه شناسان بعدی که اکثر آنها با منطق دیالکتیکی آثار مارکس آشنا نبودند پذیرفتنی تر بود.

و بالأخره این که رهیافت و نگاه وبر به جهان اجتماعی،نگاهی همه جانبه بود چون که مارکس فقط به جنبه اقتصادی نظر داشت ولی وبر به انواع گونگون پدیده‎های اجتماعی علاقمند بود و این تنوع دیدگاه برای جامعه شناسان بعدی جذابتر بود تا نگاه تک بعدی مارکس.

گئورگ زیمل:

زیمل در تحول نظریه جامعه شناسی آمریکا تأثیر عمیقی داشت و همچنین به تحول یکی از نخستین کانونهای جامعه شناسی آمریکا –دانشگاه شیکاگو- و نظریه عمده آن یعنی کنش متقابل نمادین کمک کرد.

این مکتب و نظریه در سالهای 1920-1930 بر جامعه شناسان آمریکا مسلط بود. و افکار زیمل بدین دلیل از آنجا نفوذ پیدا کرده بود که دو تن از برجسته‌ترین شخصیتهای مکتب شیکاگو یعنی البیون اسمال و رابرت پارک در اواخر سده نوزدهم از محضر زیمل در برلین سود جسته بودند.

همانطور که دیدیم وبر و مارکس به قضایای دامنه داری چون عقلانیت جامعه و یا اقتصاد سرمایه داری پرداختند،ولی زیمل به خاطر اینکه در زمینه محدودتر و تنگ تری همچون کنش و کنش متقابل فردی کار کرده است. او در ابتدا به خاطر تفکر الهام گرفته‎‎اش از فلسفه کانت در باره صورتهای کنش متقابل مانند کشمکش و گونه‎های گنشگران متقابل مانند گونه بیگانه معروف شد.زیمل شناخت کنش متقابل میان انسانها را وظیفه اساسی و عمده جامعه شناسی می‌دانست.

زیمل فکر می‌کرد که می‌تواند شمار محدود از صورتهای کنش متقابل را متمایز کند که در انواع گوناگون زمینه‎های اجتماعی یافت می‌شود. به نظر وی کسی که به چنین صورتهای محدود مجهز باشد می‌تواند انواع گوناگون زمینه‎های کنش متقابل را تحلیل کند و همچنین ساخت تعداد محدودی از گونه‎های کنشگران متقابل نیز می‌تواند برای تبیین زمینه‎های گوناگون کنش متقابل سودمند باشد. و این را باید متذکر شد که زیمل نیز همانند مارکس و وبر به قضایای پهن دامنه داری نیز پرداخت هر چند به اندازه تحقیقاتش در باره کنش متقابل نمادین نبود.

روش و اسلوبی را که زیمل در زمینه کنش متقابل نمادین بکار برد باعث شد که مورد پذیرش و استقبال جامعه شناسان آمریکایی قرار بگیرد ولی با نوشتن یک رشته از مقالات با موضوعاتی چون فقر،فحشا،فقیر،خسیس و بیگانه که دارای محتوای جذابی بودند افکار خود را اشاعه داد وی با نوشتن همین مقالات بود که توانست بیشتر از مارکس یا وبر بر نظریه جامعه شناختی اولیه آمریکا تأثیر گذارد.

زیمل با نوشتن کتاب فلسفه پول توجه گروهی از نظریه پردازان جدید و علاقمند به فرهنگ و جامعه را به خود جلب کرد وی جهتگیری خود را همانند آثار دیگرش در این اثر نیز واضح و روشن بیان کرد. برای مثال در کار مشهورش در باره گروه دو نفره و سه نفره به روشنی دیده می‌شود. او می‌گفت که با حضور یک نفر در یک گروه دو نفره و تبدیل شدن به سه نفره چه تحولات جامعه شناختی تعیین کننده‎ای رخ خواهد داد. امکانات اجتماعی تازه‎ای در گروه سه نفره پدیدار می‌شود که در یک گروه دو نفره نمی‎تواند به وجود آید. همین نگرش را در فلسفه پول هم می‌توان درک کرد. وی نگران پیدایش یک اقتصاد پولی در جهان جدید بود به گونه‎ای که از فرد جدا شده و بر وی مسلط می‌شود. به عقیده زیمل در جهان نوین فرهنگ وسیعتر و عناصر گوناگون سازنده‎‎اش (از جمله اقتصاد پولی) گسترش می‌یابد و با گسترش آن اهمیت فرد کاهش می‌یابد. برای مثال با گسترش تکنولوژی صنعنتی مهارتها و تواناییهای فردی کم اهمیت می‌گردد.

هربرت اسپنسر:

اسپنسر را باید به عنوان یک شخصیت حاکم بر نظریه جامعه شناختی بریتانیایی، بالأخص نظریه تکامل دانست. برای اینکه بتوانیم درک درستی از افکار اسپنسر داشته باشیم باید آن را با نظریه کنت مقایسه کنیم چون که هر دوی آنها در تحول نظریه جامعه شناختی نفوذ داشتند ولی با این وجود تفاوتهایی با همدیگر داشتند.

اسپنسر را نمی‎توان به راحتی محافظه کار به شمار آورد وی در سالهای اولیه یک لیبرال سیاسی بود و بعدها عناصر لیبرالیسم در زندگیش بود،اما وی روزبه روز محافظه کارتر شد و همانند کنت تأثیر بنیادیش محافظه کارانه بود.

یکی از نظرات لیبرالی اسپنسر که مغایر با تفکر محافظه کارانه‎‎اش بود پذیرش اقتصاد آزاد بود. او می‌گفت که دولت نباید در امور فردی دخالت کند و فقط وظیفه‎‎اش پاسداری از مردم است. این بدین دلیل بود که وی همانند کنت علاقه‎ای به اصلاحات اجتماعی نداشت و می‌خواست که زندگی اجتماعی بدون نظارت خارجی تکامل یابد. این نظریه وی را به عنوان یک داروینست اجتماعی مطرح کرد. طبق این نظریه جهان را باید به حال خود رها کرد تا با حالت عادی و طبیعی خود به تکامل ادامه دهد، همانند گیاهان و نباتات،و دخالت در امور اجتماعی وضع را بدتر می‌کند. وی همچنین نظر داروین در باره بقای اصلح را نیز پذیرفته بود به این معنا که اگر دخالت خارجی در کار نباشد آدمهایی که سالمترند ابقا و تکثیر می‌شوند و افراد ناصالح سرانجام صحنه را خالی خواهند کرد. تفاوت دیگر اسپنسر با کنت در این است که او بر فرد تأکید داشت حال آنکه کنت به واحدهای بزرگتری چون خانواده توجه دارد.

هر چند تفاوتهای مهمی میان اسپنسر و کنت وجود دارد اما به خاطر جهتگیریهای مشترکشان و یا تفسیرهای مشابهی که هر دو دارند برای تحول جامعه شناسی مهمتر از تفاوتهایش است. تأثر دیگری که اسپنسر در کار خود با کنت و دورکیم سهیم بود نگاه به جامعه با نگاهی ارگانیسمی بوده است.

اسپنسر نیز همانند کنت برداشتی تکاملی از تحولات تاریخی داشت وی به قانون سه مرحله‎ای کنت انتقاد داشت او می‌گفت که کنت تکامل را فقط در قلمرو افکار بررسی کرده است و بدان بسنده نموده در حالی که خودش می‌کوشد یک نظریه تکاملی را در پهنه جهان واقعی و مادی ساخته و پرداخته کند.

اسپنسر در نظریه اولیه تکاملیش بر این استدلال می‌کرد که تکامل اجتماعی مستلزم پیشرفت به سوی یک وضعیت اجتماعی آرمانی است.

دومین نظریه تکاملی اسپنسر،کمی بیشتر از نظریه اول وجهه نظری دارد و کمی کمتر از آن از خصلت ایدئولوژیک برخوردار است. مطابق با این نظریه جامعه در جهت تمایز هر چه بیشتر انواع ساختارهایی حرکت می‌کند که انواع نیازهای کارکردی جامعه را برآورده می‌سازند.

در نظریه سوم اسپنسر همانند چیزی که دورکیم بعدها انجام داد،تکامل اجتماعی را با تقسیم کار فزآینده برابر دانست. اسپنسر اینگونه استدلال می‌کرد که رشد فزاینده جمعیت تمایز اجتماعی را ضروری می‌سازد. و افزایش جمعیت توازن اجتماعی را بر هم می‌زند و باعث ایجاد انواع تعدیلها می‌شود.

سرانجام اینکه اسپنسر یک نوع نظریه تکامل اجتماعی را بر مبنای تکامل زیست شناختی ارائه داد و پذیرفت وی قبل از داروین در باره انتخاب طبیعی و اصطلاح «بقای اصلح» را ارائه داد او در این زمینه به این مسأله پرداخت که چرا برخی از جوامع باقی می‌مانند و برخی دیگر از بین می‌روند و بر این عقیده بود که جوامع اصلح ماندگارترند.

جامعه شناسی ایتالیایی:پارتو و موسکا

ویلفردو پارتو و گائتا موسکا هر چند هر دو در زمان خود با نفوذ بودند ولی در دوره معاصر چندان اهمیتی ندارند. اما به هر روی در سالهای اخیر، به استثنای معدودی از مفاهیم عمده پارتو،افکار او از اهمیت افتاد و اهمیتش را در دوره معاصر از دست داد.

زایتلین اینگونه استدلال می‌کند که پارتو افکار عمده‎‎اش را در جهت طرد مارکس ساخته و پرداخته کرد. وی نه تنها مارکس بلکه بخش عمده‎ای ازفلسفه روشن اندیش را رد کرد چون فیلسوفان روشن اندیش بر عقلانیت تأکید داشتند ولی پارتو بر نقش عوامل غیر عقلانی چون غرایز انسانی نظر دارد.

پارتو نیز نظریه‎ای در باره دگرگونی اجتماعی ارائه می‌دهد که در تضاد با نظریه مارکس قرار دارد. چون که نظریه مارکس بر نقش توده‎ها تأکید دارد پارتو نظریه نخبگان را در زمینه دگرگونی اجتماعی ارائه می‌دهد. به نظر وی جامعه تحت سلطه گروهی از نخبگان قرار دارد که بر اساس مصلحت شخصی روشنگرانه عمل می‌کنند.در نظام فکری پارتو توده‎ها از قابلیت عقلانی برخوردار نیستند و هرگز نمی‎توانند یک انقلاب را ایجاد کنند.از نظر وی دگرگونی اجتماعی زمانی رخ می‌دهد که نخبگان موجود از بین بروند و گروهی جدید حاکم شوند،به محض اینکه نخبگان جدید به قدرت می‌رسند فرآگرد سابق دوباره آغاز می‌شود. بنابراین نظریه خطی مارکس،کنت، اسپنسر،دورکیم و دیگران در آثار پارتو با نظریه‎ی چرخه‎ای در زمینه‎ی دگرگونی اجتماعی سروکار داریم.ضمنا در این نظریه با فلاکت توده‎ها هیچ کاری ندارد و فقط نخبگان هستند که می‌آیند و می‌روند و توده‎ها همچنان سر جایشان باقی می‌مانند. نظریه نخبگان پارتو خدمت پایداری برای جامعه شناسی بشمار نمی‎آید. بلکه سهم مهم او در جامعه شناسی برداشت علمی او از این رشته و جهان اجتماعی است.وی جامعه را نظامی متوازن می‌دانست که از اجزای وابسته به هم تشکیل شده است که هر دگرگونی در یک جرء باعث دگرگونی در کل جامعه می‌شود.برداشت نظامداری که پارتو از جامعه می‌کرد مهمترین دلیلی بود که باعث شد پارسونز توجه خود را به او در کتابی که با عنوان ساختار کنش اجتماعی در 1933 نوشته بیشتر کند.

با آنکه امروز افراد بسیار اندکی را می‌توان یافت که آثار پارتو را بخوانند اما هیج کسی را نمی‎توان یافت که به مطالعه آثار موسکا بپردازد. کار وی هم به عنوان واکنشی منفی در برابر روشن اندیشی و مارکسیسم در نظر گرفته می‌شود. اما نکته مهم این است که موسکا نیز مانند پارتو نظریه نخبگان را در مورد دگرگونی اجتماعی مطرح کرد که در مقابل چشم انداز مارکس قرار می‌گیرد.

تحولات مارکسیسم اروپایی در آغز سده بیستم:

هر چند که جامعه شناسان سده نوزدهم نظریه‎هایشان را در مخالفت با مارکس می‌پروراندند تعدادی از مارکسیستها هم کوشش همزمانی در جهت روشن کردن و بسط نظریه مارکس به عمل آوردند. از سال 1857 تا سال 1925 میان مارکسیسم و جامعه شناسی به استثنای وبر تداخل کمتری وجود داشت.

بعد از مرگ مارکس،نظریه مارکسیستی تحت سلطه کسانی قرار گرفت که دیدگاه جبر گرایی علمی و اقتصادی داشتند. والرشتاین این دوره را عصر مارکسیسم سنت گرا نامید.

مارکسیستهای هگلی از فرو کاستن مارکسیسم به یک نظریه علمی که اندیشه و عمل فردی را گیرند اکراه داشتند. آنها بدین دلیل مارکسیست هگلی نامیده شدند که سعی داشتند تعلق هگل به آگاهی را با علاقه جبر گرایان به ساختارهای اقتصادی جامعه در آمیزند.

نظریه پردازان هگلی هم از جهت نظری و هم عملی دارای اهمیت بودند. از جهت نظری، آنها اهمیت فرد،آگاهی و رابطه میان اندیشه و عمل را گوشزد می‌کردند و از نظر عملی بر اهمیت عمل فردی در به راه انداختن انقلاب اجتماعی تأکید کردند،از مهمترین شخصیتهایی که هوادار این دیدگاه بود گئورک لوکاچ بود. وی بنیانگذار «مارکسیسم غربی»بود. وی در اوائل سده بیستم تلاش کرد که مارکسیسم را با جامعه شناسی (به ویژه نظریه وبر و زیمل) پیوند زند.

پرسش و پاسخ:

1-دلیل اینکه نظریه‎های جامعه شناسان قدیمی مانند دورکیم،ماکس وبر و دیگران هنوز تازگی دارند این است که بسیاری از نظریه‎ها و افکار جامعه شناسی امروزی الهام گرفته و متأثر از آنهاست و فهم درست نظریه‎های امروزی بدون ارجاع به نظریه‎های بنیانگذاران جامعه شناسی امکان پذیر نیست.

2-فیلسوفان یونانی مانند ارسطو و افلاطون را با وجود پرداختن به مسائل اجتماعی نمی‎توان جامعه شناس بشمار آورد چون که آنها قضایای اجتماعی را به عنوان بخشی از فلسفه مابعد الطبیعه شان در نظر می‌گرفتند و به واقعیتهای اجتماعی به عنوان یک موضوع مستقل تحقیقی و یک رشته علمی جداگانه توجه نمی‎کردند و همچنین خودشان را یک فیلسوف می‌دانستند تا یک جامعه شناس.

3-بنیانگذاران جامعه شناسی بیشتر به پیامدهای منفی انقلابهای سیاسی توجه داشتند و از فروریختگیهای اجتماعی نا شی از این انقلابها و حشت کرده بودند و در واقع نظریه‎هایشان واکنشی بود در برابر اوضاع به هم ریخته این انقلابها و هدفشان بازگرداندن نظم به جامعه بود.

4-ابن خلدون را می‌توان یک جامعه شناس بشمار آورد زیرا به تحقیق علمی علاقمند بود و در جستجوی علل پدیده‎های اجتماعی بود و به نهادهای گوناگون سیاسی و اجتماعی و روابط متقابل آنها توجه ویژه‎ای از خود نشان می‌داد. و همچنین به مقایسه بین جوامع ابتدایی و پیشرفته پرداخت.

5-مکتب شیکاگو به خاطر این شکل گرفته بود تا اینکه برای مسائل ناشی از زندگی شهری، ازدحام جمعیت،آلودگی و فقر و مسائل فرهنگی ناشی از نظام صنعتی مانند اختلافهای خانوادگی،فحشا راه حلهایی پیدا کند و این مکتب از شهر شیکا گو به عوان یک آزمایشگاه مسائل شهری آغاز به کار کرد.

6-بیشتر جامعه شناسان معتقد به مذهب بودند هر چند که خودشان آدم‎های مذهبی نبودند اما به خاطر اینکه در محیط مذهبی پرورش یافته بودند هنوز در ذهنشان ته نشستهایی از مسائل مذهبی وجود داشت و حتی کسانی مانند کنت می‌خواست که دین تازه‎ای را برای بشریت ساخته و پرداخته کند. آنها گرایشهای اخلاقی مذهبی خود را رها نکرده بودند و همیشه در فکر جامعه‎ای متعالیتر بودند.

7-جنبش روشن اندیشی نقش مهمی در انقلابهای سیاسی و اجتماعی اروپای غربی داشت که در واکنش به سنتها و افکار محافظه کارانه در جامعه اروپایی شکل گرفته بود.اندیشمندان وابسته به این جنبش در سراسر اروپا به جای سنت به عقل و تفکر عقلانی و به جای توجه به یک جهان انتزاعی مابعدالطبیعی به جهان واقعی و مادی روی آوردند و در جهت تبیین جهان از روش استدلال و تحقیق تجربی برآمدند. اما نخستین نظریه پردازان جامعه شناسی مانند کنت،دورکیم متأثر از جنبه‎های منفی روشن اندیشی بودند و تلاش می‌کردند با پیامدهای این جنبش که همان انقلابهای سیاسی بود مقابله کنند و به جای تأکید بر قدرت فرد و تعقل فردی که اساس ومبنای جنبش روشن اندیشی بود بر اقتدار نهادها و ساختارهای اجتماعی که مسلط و حاکم بر افراد بودند تأکید بورزند.

8-اندیشمندان محافظه کاری چون دوبونالد که گرایش مذهبی داشتند خواستار نظم و ثبات سیاسی در جامعه بودند و از هر گونه تغییر و تحول و انقلاب در جامعه وحشت داشتند چون که آنها جامعه را آفریده خدا می‌انگاشتند و هر گونه دخل و تصرف در آن را باعث دخالت در مشیت الهی تصور می‌کردند و نمی‎خواستند که در نهادهای سنتی مانند پدر سالاری،سلطنت و کلیسای کاتولیک تغییر ایجاد شود. اما به دلیل اینکه آنها برای جامعه و نهادهای آن ارزش والایی قائل بودند ولی برای فرد و نقش فرد در فرآگردهای اجتماعی هیچ ارزشی قائل نبودند در صدد کشف خواص و کارکردهای ساختاری اجتماعی موجود برآمدند که این مسأله خود زمینه‎ای شد برای تحقیق و بررسی نیروها و نهادهای پهن دامنه حاکم بر جوامع انسانی که جامعه شناسانی چون کنت و دورکیم آن را موضوع بررسی رشته جامعه شناسی قرار دادند.

9-اندیشمندان محافظه کار جامعه را مهمترین واحد تحلیلی در جامعه شناسی بشمار می‌آوردند و برای فرد هیچ ارزشی قائل نبودند و جامعه را متشکل از نقشها،مقامها،رابطه‎ها،ساختارها و نهادهایی می‌دانستند و افراد را تنها به عنوان اینکه جایی در این جامعه را اشغال کنند را تصور می‌کردند و می‌گفتند که افراد ساخته و پرداخته موقعیتهای اجتماعی‎اند و خودشان در شکل گیری جامعه هیچ نقشی را ندارند.

10-به این دلیل سن سیمون را هم محافظه کار و هم رادیکال می‌انگارند که وی از یک جهت خواستار حفظ وضع موجود بود هر چند مانند دوبونالد و دومیستر آرزوی برگشت به قرون وسطی را نداشت او هرچند مانند مارکس در پی براندازی نظام موجود و برپایی یک نظام سوسیالیستی نبود ولی نیاز به اصلاحات سوسیالیستی و برنامه ریزی متمرکز اقتصادی را احساس می‌کرد.

11- تأثیری که افکار کنت بر نظریه کارکردگرایی داشت این بود که جامعه را متشکل از عناصر سازنده گوناگون می‌دانست که در یک نظام متوازن با هم همکاری می‌کنند به گونه‎ای که کوچکترین تغییر و دگرگونی در یک جزء موجب دگرگونی در اجزای دیگر جامعه نیز می‌شود. این نظر کنت در واقع همان شالوده نظریه کارکردگرایی ساختاری است.

12-مابعد اثباتگرایی در باره وجود هرگونه معیار،قاعده یا روش که نمایانگر تفکر علمی یا عقلانی باشد تردید دارد. تصور عینیت در امور اجتماعی از شاخصهای اثباتگرایی است که در تفکر مابعد اثباتگرایی مورد مخالفت قرار گرفته ولی گروهی دیگر درصدد دفاع از آن هستند.

13 –دورکیم از جهت ساسی لیبرال و طرفدار جدایی آموزش از مذهب و آزادیهای سیاسی و اجتماعی بود ولی از نظر فکری موضع محافظه کارانه‎ای داشت او نیز همانند کنت از نابسامانی اجتماعی هراسان بود و بدنبال اصلاحات اجتماعی و مخالف هر گونه انقلاب و دگرگونی آنی بود.

14-از نظر دورکیم واقعیتهای اجتماعی نیروها و ساختارهایی هستند که خارج از افرادند و آنها را مجبور به انجام کارهایی می‌کنند. از نظر دورکیم واقعیتهای اجتماعی بر افراد مسلطند و تصمیمات آنها در این واقعیتها اثری ندارد به نظر او کنشها و کنشهای متقابل افراد متأثر از همین واقعیتها می‌باشند و چارچوب و صورتهای کنش‎های فردی را همین ساختارهای اجتماعی تعیین می‌کنند.

15-دورکیم جامعه را سرچشمه دین می‌انگارد و ماهیت یکسانی برای هر دوی آنها قائل است.

16-تکامل از نظر هگل بعدی ذهنی،فکری و ایده آلیستی دارد و این تکامل در عرصه ذهن و تفکر انسانها رخ می‌دهد. و در آغاز جنبه حسی و ادراکی دارد و در مراحل بعد به خودآگاهی می‌رسند که انسانها می‌توانند چیزی فراتر از آنچه هستند باشند.

17-علت مخالفت مارکس با طرح تکاملی هگل این بود که انسانها در طرح تکاملی هگل چندان نقشی ندارند چون که ذهن و روح انسانها در طول تاریخ بدون دخالت آنها مسیر رشد و تکامل را طی می‌کنند. مارکس معتقد بود که انسانها می‌توانند با عمل دسته جمعی و آگاهانه شان حرکت تاریخ را تسریع کنند و رسیدن به جامعه بی طبقه آینده مستلزم فعالیت انقلابی و آگاهانه طبقه پیشرو و روشنفکران وابسته به این طبقه است.

18-انتقاد مارکس از اقتصاددانان سیاسی بدین خاطر بود که با وجود شناخت بدیها و سختیهای نظام سرمایه داری،این نظام را می‌پذیرفتند و نیاز به یک دگرگونی در نظام اقتصادی موجود را رد می‌کردند.

19-مفهم از خودبیگانگی مارکس این است که انسانها در نظام سرمایه داری با کار و محصول کار خود و انسانهای دیگر بیگانه شده‎اند و روابط طبیعی خود را با فرآورده‎های تولیدی از دست داده‎اند و محصول کار انسان واقعیت و ماهیتی مستقل پیدا کرده و به جای آنکه انسانها بر محصولات خود مسلط باشند این محصولاتند که مسلط بر آنها هستند. این بیگانگی نه تنها در رابطه با انسان و محصول کارش است بلکه در رابطه او با انسانهای دیگر هم به چشم می‌خورد.

فصل دوم

موضع سیاسی جامعه شناسی اولیه آمریکا:

برخلاف جامعه شناسان اولیه اروپایی که بیشترشان محافظه کار بودند جامعه شناسان اولیه آمریکایی را باید لیبرال سیاسی توصیف کرد.این لیبرالیسم دارای دو عنصر بود نخست آنکه لیبرالیسم آنها با اعتقاد به آزادی و رفاه فرد عمل می‌کرد بنابر این رویکردشان بیشترمتأثر از اسپنسر بود تا موضع جمعی تر کنت. دوم آنکه بیشتر جامعه شناسان وابسته به این جهتگیری دیدگاه تکاملی را در باره پیشرفت اجتماعی پذیرفته بودند.

نفوذ اسپنسربر جامعه شناسی :

دلیل اینکه افکار اسپنسر بیشتر از افکار کنت‏‏‎ْ‏ٌْو دورکیم و مارکس و وبر بر جامعه شناسی آمریکا تأثیر گذاشت موفستر چندین تبیین را بیان می‌کند.ساده‌ترین تبیین اینکه اسپنسر آثارش را به زبان انگلیسی می‌نوشت ولی دیگران با زبانهای دیگر و دیگر اینکه نوشته‎هایش بیشتر تخصصی و پیچیده نبود. دیگر اینکه اسپنسر نظریه‎ای فراگیر را پیش کشیده بود که سراسر تاریخ بشری را شامل می‌شد این گستردگی در آثارش باعث شد که آدمهای مختلفی تعبیرهای گوناگونی از او بکنند. و مهمترین تبیین شاید بتوان بدان اشاره کرد که باعث اقبال عمومی از آثار وی می‌شد این بود که نظریه‎هایش جامعه‎ای را که تحت فشار فراگرد صنعتی شدن قرار داشت اطمینان می‌داد و می‌گفت که جامعه همچنان در حال تکامل و پیشرفت است.

مشهورترین شاگرد اسپنسر ویلیام گراهام سامنر بود که افکار داروینیسم اجتماعی او را پذیرفته بود.

اما در دهه 1930 اسپنسر در جهان فکری و به ویژه در جامعه شناسی افول کرد.امروزه اسپنسر جز از جهت تاریخی اهمیت دیگری ندارد ولی افکارش در شکل گیری نظریه اولیه جامعه شناسی آمریکا مهم بودند.

چکیده‎ای از زندگی نامه هربرت اسپنسر:

هربرت اسپنسر در 27 آوریل 1820 در شهر دربی انگلستان زاده شد. و‎ی در زمینه علوم انسانی و هنر درس نخواند بلکه آموزش دیده رشته‎های فنی و کاربردی بود. در سال 1837به عنوان مهندس راه و ساختمان وارد شرکت راه آهن شد.

در سال 1853 ارثیه‎ای به او رسید که باعث شد شغلش را ترک کند و بقیه عمرش را به عنوان یک پزوهشگر محتشم بگذراند. او هرگز درجه دانشگاهی بدست نیآورد.

یکی از مهمترین ویزگی‎های اصلی اسپنسر این بود که به آثار دیگران بی علاقه بود.در باره نیاز به خواندن آثار دیگران خود اسپنسر گفت:«در سراسر زندگیم یک اندیشورز بودم نه یک مطالعه گرو می‌توانم هماواز با‎هابز بگویم که اگر به اندازه دیگران مطالعه می‌کردم چیز زیادی را یاد نمی‎گرفتم.»

اگر وی آثار دیگران را مطالعه نمی‎کرد افکارش را از کجا می‌گرفت؟به گفته خود اسپنسر‘ افکارش ناخواسته و به گونه شهودی به ذهنش راه می‌یافت،وی یک چنین شهودی را کارآمدتر از مطالعه و اندیشه دقیق می‌دانست.

ویلیام گراهام سامنر:
او کسی بود که برای نخستین بار درس جامعه شناسی را در آمریکا تدریس کرد. وی هوادار عمده داروینیسم اجتماعی در ایالات متحده بود هر چند در اواخر عمر تغییر عقیده داده بود.
سامنر رهیافت بقای اصلح را در جهان اجتماعی پذیرفت و مانند اسپنسر انسانها را در مبارزه با محیطشان می‌دید و بر این عقیده بود که شایسته ترین‎ها در این مبارزه پیروز می‌شوند بنابرین باید گفت که او هوادار پرخاشگری و رقابتجویی انسان بود.

سامنر به دو دلیل عمده جز از نظر تاریخی اهمیتی ندارد. نخست آنکه جهتگیری داروینیسم اجتماعیش عموما یک نوع مشروعیت نسنجیده برای سرمایه داری رقابتی چیز دیگری نبود. دوم اینکه در دانشگاه ییل نتوانست مبنای استواری را برای برپایی یک مکتب جامعه شناسی پایه گذاری کند و این نوع توفیق را چند سال بعد در دانشگاه شیکاگو متحقق ساخت.

لستراف وارد (1841-1913 ):

لستر از جامعه شناسانی بود که در دوره خودش سرشناس ولی اعتبارش کمتر دوام آورد وی بیشتر زندگیش را به عنوان یک دیرین شناس در دولت فدرال کار می‌کرد ولی با خواندن آثار کنت و اسپنسر به جامعه شناسی علاقمند شد. و در سال 1906به عنوان نخستین رئیس جامعه شناسی آمریکا برگزیده شد. وی نیز همانند سامنر متأثر از افکار اسپنسر بود. وارد معتقد بود که جامعه اولیه ویزگیش سادگی و فقر اخلاقی بود‘ در حالی که جامعه نوین پیچیده تر‘ خوشبختر و برخوردار از آزادی بیشتر است. او یکی از وظایف جامعه شناسی را بررسی قوانین بنیادی دگرگونی اجتماعی و ساختار اجتماعی می‌دانست. ولی وظیفه آن را منحصر به بررسی زندگی اجتماعی نمی‎انگاشت. وارد معتقد بود که جامعه شناسی باید وجهه‎ای کاربردی به خود گیرد و آن هم مستلزم کاربرد آگاهانه دانش علمی برای دستیابی به جامعه‎ای بهتر بود. بنابراین می‌توان گفت که او یک داروینیست اجتماعی تندرو نبود چون که اعتقاد به اصلاحات و اهمیت آن داشت.

هر چند سامنر و وارد از نظر تاریخی اهمیت دارند ولی برای نظریه‎های جامعه شناسی اهمیت دراز مدتی نداشتند. از این پس به بررسی نظریه پردازانی می‌پردازیم که پیرو مکتبی به نام مکتب شیکاگو بودند که بر جامعه شناسی آمریکا تسلط پیدا کرده بود.

مکتب شیکاگو:

گروه جامعه شناسی در دانشگاه شیکاگو در سال 1892 به وسیله الیبون اسمال پایه گذاری شد. اسمال بیشترین اهمیتش برای نهادمندسازی جامعه شناسی است تا افکار وی. در سال 1895مجله جامعه شناسی آمریکا را بنیان گذاشت.

مکتب شیکاگو در نخستین دوره:

از ویزگی‎های مهم این مکتب ارتباط قوی آن با مذهب بود. چون که بعضی از اعضای این مکتب مذهبی و بعضی دیگر کشیش زاده بودند. برای مثال اسمال معتقد بود که هدف غایی جامعه شناسی’ اساسا باید مسیحی باشد. این عقیده منجر به این نظریه شد که جامعه شناسی باید به اصلاحات اجتماعی بپردازد.

یکی از قدیمی‌ترین اعضای گروه جامعه شناسی شیکاگو’ ویلیام تامس بود. تأثیری که وی بر مکتب شیکاگو داشت به خاطر تأکیدی بود که بر انجام تحقیق علمی در امور اجتماعی داشت’و نتیجه کارش زمانی مشخص شد که وی در سال 1918 کتاب دهقان لهستانی در اروپا و آمریکا را منتشر کرد. نوربرت ویلی کتاب دهقان لهستانی را برای پایه گذاری جامعه شناسی تعیین کننده می‌داند’چون که فضای فکری خاصی را مشخص می‌کند که تنها رشته جامعه شناسی می‌تواند آن را مشاهده و بررسی کند. هر چند داده‎هایی که در این کتاب ارائه شده چندان اهمیت پایداری ندارد. اما روش شناسی کتاب بسیار مهم است.

هر چند دهقان لهستانی یک بررسی جامعه شناختی کلان در باره نهادهای اجتماعی بود اما تامس بعدها به جهتگیری فرد و روان شناختی اجتماعی گرایش پیدا کرد. او به خاطر این گفته روان شناختی اجتماعیش مشهور شد«اگر انسانها موقعیتشان را واقعی تلقی کنند’ پس پیامدهای این موقعیتها نیز واقعی اند.» تأکید او بر اهمیت چیزی بود که آدمها فکر می‌کنند و تأثیر آن تفکر بر عملکردشان بود. این تأکید خرد بینانه و روان شناختی اجتماعی با چشم اندازهای فرهنگی کلان و ساختاری- اجتماعی اروپایی همانند مارکس’وبر’دورکیم در تضاد بود. همین تأکید بر مسائل خردبینانه منجر به ایجاد نظریه کنش متقابل نمادین شد.

شخصیت برجسته دیگر شیکاگو رابرت پارک بود. وی در سال 1913 به شیکاگو آمد. همان طور که در مورد اسمال گفتیم خدمات پارک هم به خاطر خدمات فکریش نبود. اول این که اودر گروه جامعه شناسی شیکاگو که بر جامعه شناسی دهه 1930 آمریکا تسلط داشت شخصیت مسلطی شده بود. دوم این که پارک در اروپا تحصیل کرده بود و در توجه جامعه شناسان شیکاگو به اندیشمندان اروپایی مؤثر بود و نکته مهم اینکه وی درسهایی را با گئورک زیمیل گذرانده بود به ویزه تأکیدی که بر کنش و کنش متقابل’ که در تحول جهتگیری نظری مکتب شیکاگو مؤثر بود. سوم اینکه او قبل از جامعه شناس شدن یک خبرنگار بود و حس قوی در باره درک اهمیت مسائل شهری را داشت و اطلاعات خوبی می‌توانست جمع آوری کند از همین زمینه بود که علاقه اساسی مکتب شیکاگو به بوم شناسی شهری پدیدار شد.چهارم اینکه پارک در راهنمایی دانشجویان فوق لیسانس و در توسعه «برنامه متراکمی از تحقیقات کارشناسی» نقش اساسی داشت. سرانجام اینکه پارک و ارنست برجس نخستین کتاب درسی مهم و اساسی جامعه شناسی را با عنوان درآمدی به علم جامعه شناسی نوشتند.

اما قبل از اینکه به افول مکتب شیکاگو بپردازیم باید به نخستین سالهای این مکتب و دو شخصیت بر جسته آن که آثارشان از جهت نظری بیشترین اهمیت را پیدا کردند بپردازیم و این دو عبارتند از چارلز هورتون کولی و از او مهمتر جورج هربرت مید.

چارلز هورتون کولی(1864-1929):

وی عضو هیأت علمی دانشگاه میشیگان بود نه دانشگاه شیکاگو. اما چشم انداز نظری او با نظریه کنش متقابل نمادین که مهمترین محصول مکتب شیکاگو بود همخوانی داشت.

کولی نظرات بیشتری داشت ولی امروزه به خاطر بینشهایش در زمینه روان شناسی اجتماعی بیشتر مورد توجه قرار گرفته است. کارهایش در این زمینه با جورج هربرت مید همخوانی بسیار دارد. اما تأثیر مید بر جامعه شناسی عمیق تر از او بود. کولی نیز همانند مید به آگاهی علاقه داشت و آن را از زمینه اجتماعی جدا نمی‎کرد. این معنا در مفهوم خود آینه سان کولی بیشتر بیانگر است. وی از این مفهوم این معنا را دریافت می‌کند که آگاهی را که انسانها کسب می‌کنند در کنش متقتبل و مدام اجتماعی شکل می‌گیرد.

مفهوم دیگری که بیانگر علایق روان شناختی اجتماعی کولی است مفهوم گروه نخستین می‌باشد.

گروه نخستین گروهی رودرو است که در پیوند دادن کنشگر به جامعه گسترده تر نقش اساسی دارد. هم کولی و هم مید از دیدگاه رفتارگرایانه در مورد انسانها’رویگردان بودند. با توجه به این دیدگاه انسانها کورکورانه و ناآگاهانه در برابر محرکهای خارجی واکنش نشان می‌دهند. هر دوی آنها با دیدی مثبت بر این عقیده بودند که انسانها آگاهی و خود دارند و این مسؤولیت با جامعه شناسان است که این جنبه از واقعیت اجتماعی را بررسی کنند. کولی از جامعه شناسان می‌خواست که خودشان را به جای کنشگران قرار دهند و روش درونگری همدلانه را برای تحلیل آگاهی بکار برند. جامعه شناسان با بررسی کنشگران در موقعیتهای گوناگون می‌توانند به بن رفتار آنها پی ببرند.

جورج هربرت مید(1863-1931):

وی مهمترین اندیشمند وابسته به مکتب شیکاگو و نظریه کنش متقابل نمادین است او نه یک جامعه شناس بلکه یک فیلسوف بود. چون در دانشگاه شیکاگو فلسفه تدریس می‌کرد. به خاطر همین شخصیت او قدری تناقض آمیز است اما این تناقض نمایی با توجه به دو واقعیت رفع می‌شود. یکی آنکه مید در گروه فلسفه’ روان شناسی اجتماعی تدریس می‌کرد. دوم آنکه دانشجویانش یادداشتهایی را که از درسهای مید برداشته بودند بعد از مرگش به نام خود او در کتابی تحت عنوان«ذهن’خود و جامعه» منتشر کردند.

مید یک نظریه روان شناختی- اجتماعی را به جامعه شناسی آمریکا ارائه داد که با نظریه‎های اجتماعی عمده اروپایی چون مارکس’وبر’دورکیم’ کنت و اسپنسر تضاد شدید داشت. فقط با زیمیل متضاد نبود چون که نظریه کنش متقابل نمادین بیشتر بر پایه تعلق زیمیل به کنش و کنش متقابل و علاقه مید به آگاهی ساخته و پرداخته شد.

افول مکتب شیکاگو:

مکتب شیکاگو در سال 1920 اوج گرفت اما در دهه 1930 با مرگ مید و عزیمت پارک اهمیت خودش را از دست داد. فردمیتوز دو دلیل مهم را برای آن بیان می‌کند: نخست اینکه رشته جامعه شناسی در آمریکا بیش از اندازه می‌خواست جنبه‎های علمی پیدا کند بنابراین از تحلیل‎های آماری بسیار استفاده می‌جست. در حالی که مکتب شیکاگو بر بررسی‎های توصیفی و مردم نگارانه و جهتگیری‎های شخصی موضوع‎های تأکید می‌ورزید.

دلیل دوم این بود که افراد زیادی در خارج از شیکاگو’ از چیرگی دانشگاه شیکاگو بر جامعه جامعه شناسی آمریکا و مجله جامعه شناسی آمریکا بیش از پیش بیزار بودند. افول این مکتب موجب رشد کانون‎های قدرت دیگر و از همه مهمتر’‎هاروارد و اتحادیه آیوی شد. نظریه کنش متقابل نمادین’ بیشتر یک سنت شفاهی بود و به همین خاطر میدان برای نظامهای نظری مشخصتر چون کارکردگرایی ساختاری وابسته به اتحادیه آیوی باز شد.

نظریه جامعه شناسی در سده بیستم:

سر بر کشیدن‎هاروارد’ اتحادیه آیوی و کارکردگرایی ساختاری:

رشته جامعه شناسی زمانی وارد‎هاروارد شد که پیتیریم سوروکین پا به این دانشگاه را گذاشت وقتی وی وارد آن شد خبری از گروه جامعه شناسی نبود وی در پایان سال این رشته را پایه گذاری کرد هر چند وی یک جامعه شناس نظریه پرداز است ولی امروزه کمتر از آثار وی سخن به میان می‌آید. اهمیت ماندگار وی را باید در ایجاد گروه جامعه شناسی در‎هاروارد و به کار گماشتن تالکوت پارسونز به عنوان مربی در این گروه دانست. پارسونز به خاطر معرفی نظریه پردازان اروپایی به مخاطبان آمریکایی و نظریات خود و بعدها دانشجویانش که نظریه پردازان مهمی شدند در جامعه شناسی آمریکا شخصیت با نفوذی به شمار می‌آید.


مقالات
سیاست
رسانه‎های دیجیتال
علوم انسانی
مدیریت
روش تحقیق‌وتحلیل
متفرقه
درباره فدک
مدیریت
مجله مدیریت معاصر
آیات مدیریتی
عکس نوشته‌ها
عکس نوشته
بانک پژوهشگران مدیریتی
عناوین مقالات مدیریتی
منابع درسی (حوزه و دانشگاه)
مطالعات
رصدخانه شخصیت‌ها
رصدخانه - فرهنگی
رصدخانه - دانشگاهی
رصدخانه - رسانه
رصدخانه- رویدادهای علمی
زبان
لغت نامه
تست زبان روسی
ضرب المثل روسی
ضرب المثل انگلیسی
جملات چهار زبانه
logo-samandehi
درباره ما | ارتباط با ما | سیاست حفظ حریم خصوصی | مقررات | خط مشی کوکی‌ها |
نسخه پیش آلفا 2000-2022 CMS Fadak. ||| Version : 5.2 ||| By: Fadak Solutions نسخه قدیم