مقدمه
وی در صف اول نظریه اجتماعی معاصر است. وسعت فوق العاده آثار، خلاقیت ابتکار و توانایی در توضیح نکات مبهم و دشوار به راستی اثر گذار است. هر چند نوشتههای وی در معرض انتقادهایی قرار گرفته است، اما این نیز نشان از نفوذ چشمگیر او در علوم اجتماعی است.
میتوان از دو نوع گیدنز نام برد: گیدنز قدیم و گیدنز جدید. گیدنز قدیم که مورد توجه مخاطبان چشمگیری است. شرحی که او بر مارکس وبر و دورکیم در سرمایه داری و نظریه اجتماعی مدرن نوشته که در آن به نوعی میخواهد نشان دهد که برخی از صورت بندیهای نظریه اجتماعی فاقد کفایت است و باید آنها را با صورت بندیهای کفایت مند تری بهبود بخشید. و گیدنز جدید خالق نظریه ساخت یابی و بر جستهترین تحلیل گر مدرنیته، همچون کسی است که از این مواجهه سر بر میآورد و میخواهد چارچوب مفهومی کفایت مند تر و بینشهای نافذتر ومؤثر تری نسبت به ماهیت جهان معاصر ارائه دهد.
گیدنز و سنتهای کلاسیک: نسل اول نظریه پردازان اجتماعی عمدتا با مسائلی در گیر بودند که ناشی از گذار به جهان مدرن بود. از نظر گیدنز نظریات انها در دورانی مطرح شد که اکنون سراپا دگرگون گشته است. اغما نظریه اجتماعی از بسیاری جهات هنوز در سیطره آنها است. با پذیرش خصوصیت زمانی ومکانی داعیه جهان شمول، باید نسبیت بیشتری را برای آنها در نظر بگیریم. یکی از مقاصد آشکار گیدنز سازه شکنی بسیاری از فرمول بندیهای نظری است که داعیه دست یافتن به قوانین جهان شمول را دارند.گیدنز واجماع ارتدکس: نسل دوم نظریه پردازان اجتماعی میراث سنتهای کلاسیک را به ارث بردند.اجماع ارتدکس تا حد زیادی به غلبه و رواج جامعه شناسی آمریکایی وبه خصوص آثار تالکوت پارسونز مربوط است. گیدنز توان نظری کارکرد گرایی را امری مربوط به گذشته دور و پایان یافته تلقی میکند. نقد مفصلی از کارکرد گرایی در اثر اصلی او تاسیس جا معه وجود دارد. با این حال گیدنز احترام محطاطانهای برای جنبههایی از کار پارسونز از جمله نظرات وی در ار تباط با قدرت قائل است.
گیدنز ومتکثر ساختن نظریه اجتماعی: به گفته گیدنز اجماع ارتدکس در اواخر دهه1960 پایان گرفت، ونسل سوم شامل پدیدار شناسان، ساختار گرایان و پساختار گرایان وهرمنوتیکها با تنوع گیج کنندهای از دیدگاههای رقیب سر کار آمدند. که آنها هم از جهت پاسخگویی به مسائل اصلی جامعه شناسی کاستیهایی دارند، یعنی همان سه پرسش که گیدنز در پاسخ گویی به انها توانایی خاصی دارد:
1. ویژگی الگو مند وتکرار شونده کرد وکار اجتمتعی را چگونه باید تبین کرد؟
2. در فرایند گسترش یافتن روابط اجتماعی در زمان ومکان چگونه بر محدودیت ناشی از حضور فرد میتوان غلبه کرد؟
3. ماهیت جهان نوظهوری که اکنون در پایان سده بیستم خود را در آن مییابیم چیست؟ روش گیدنز تفاوت زیادی با نظریه کلان متعارف دارد. او نمیخواهد رهنمود منظمی در باره کلیت نظام اجتماعی یا تاریخ ارائه کند.
در ارتباط با اینکه چرا جامعه دارای نظم است دو دیدگاه مخالف وجود داشته است، که یکی نظم را حاصل تسلط نیروهای بیرونی بر افراد ودیگری حاصل توافق افراد با هم وبه طور خود جوش میدانند. وجامعه شناسی معاصر نیز همین ثنویت را دارند. گیدنز نظرات خود رابا نفی تصورات مرکز گرایانه از کرد وکار اجتماعی آغاز میکند.از نظر وی کنشگران دلبستگی تعمیم یافتهای به خصلت روال مند زندگی اجتماعی دارند.از نظر گیدنز اعمال اجتماعی متداول وتکرار شونده، واحد اصلی تحلیل هستند.
معنا، قدرت، کنش وساخت: تحلیل چگونگی صورت پذیرفتن عمل اجتماعی از نظر گیدنز این است که در اجرای هر عمل اجتماعی سه عنصر نهفته است: تولید ارتباطات معنا دار، قدرت و اخلاق.
نزد گیدنز مفهوم تازه ساخت بر پایه این فکر استوار است که « قواعد » و « منابع » هستند که به اعمال اجتماعی ساخت میدهند. ساختها هم توان بخش وهم محدود کننده هستند. ساخت مورد نظر گیدنز هیچ واقعیتی ندارد، مگر اینکه به صورت بقایای حافظه درونی عاملان باشد. عاملان ساخت را به وجود میآورند وساخت امکان عاملیت را پدید میآورد.
دو سویگی ساخت: وی نحوه باز تولید ساخت و چگونگی استفاده از ساخت در اعمال روالمند را تبیین میکند. گیدنز بازتولید ساخت را با مفهومی تبیین میکند که آن را دو سویگی ساخت مینامد. چون عاملان هستند که در اجرای اعمال اجتماعی از قواعد بهره میبرند، امکان تعدیل قاعده خمورد استفاده در هر کنش، احتمالی همیشگی است.
تضاد وتغیر اجتماعی: تضاد امری دائمی است. چون هر دسته منابع خود را تجهیز میکند تا مقاصد خاص خود را پی بگیرد. در عمل تغیر اجتماعی از ملغمه تغیر تدریجی , نظارت تاملی و پیامدهای ناخواسته ناشت میگیرد.
با انتشار مسائل اصلی نظریه اجتماعی در سال 1979، گیدنز قصد خود را مبنی بر گنجاندن زمان ومکان در نظریه اجتماعی خود اعلام کرد. که بعدها در همه کارهای بعدیش به نوعی گسترش یافت. به طوری که در ک دیگر جنبههای کار گیدنز وابسته به درک مفاهیم زمان ومکان او است. زمان عاملی گریز ناپذیر در کنشها ونهادهایی است که امر اجتماعی را تشکیل میدهند.
خط سیرهای زمانی ومکانی وشکل گیری جهان اجتماعی:گیدنز در این که چرا زمان ومکان باید در کانون نظریههای اجتماعی باشند متاثر ازهایدیگر بود. وی معتقد بود که کنشگر خط سیر زمانی ومکانی مشخصی را هر روز معین طی میکند. میتوان دید که کل جمعیت جهان در حرکتی جمعی در طول زمان ومکان مشارکت میکنند. به علاوه داشتن منابع برای طی کردن این خط سیرهای زمانی ومکانی پیامدهای مهمی به دنبال دارد.
فاصله گیری زمانی ومکانی منابع:گستردگی روابط اجتماعی در طول زمان یا فاصله گیری زمانی و مکانی را میتوان به بهترین نحو با توجه به تمایزی که گیدنز بین یکپارچگی اجتماعی ویک پارچگی نظام ایجاد میکند فهمید. یکپارچگی نظام در دوران گذشته، یکپارچگی اجتماعی بود که از طریق منابع اقتداری حفظ میشد، اما یکپارچگی نظام در عصر کنونی وابسته به کنترل اشیا یا انچه گیدنز منابع تخصصی مینامد، میباشد. یعنی توانایی مربوط به کنترل اشیاء وجهان اشیاء.
گیدنز از همان اوائل در کتاب دولت – ملت وخشونت مدعی است که وظیفه جامعه شناسی،تحلیل ماهیت جهان نوظهوری است که مادر پایان سده بیستم خود را در ان مییابیم. البته این توجه وی در آثار بعد از 1985 شدت میگیرد. تحلیل وی از مدرنیته دامنه گستردهای دارد اما پروژه او ناتمام است. دولت –ملت وخشونت و آثار مقدم بر ان به ویژگیهای نهادی جهان مدرن میپردازند،وفقط در نوشتههای اخیر است که به ابعاد شخصی وفرهنگی مدرنیته توجه میکند.
نظریه جامعه صنعتی , نظریه جامعه سرمایه داری: گیدنز مسئله درک ماهیت جوامع پیشرفته را از زمان انتشار ساخت طبقاتی (1973) بررسی میکند. او در این کتاب دو رهیافت متضاد را با هعم مقایسه میکند که بر تفکر جامعه شناسی حکم فرما بودهاند.رهیافت نظریه جامعه صنعتی کسانی مانند ریمون آرون وپارسونز که مدرنیته را ازطریق تاثیر فزاینده فرایند صنعتی شدن بررسی میکنند. رهیافت نظریه جامعه دسرمایه داری که تضاد طبقاتی را به منزله نتیجه تنش مستتر در گذار از نظم کشاورزی به جامعه سرمایه داری مورد تبیین قرار میدهند ودر این باره از مارکس الهام میگیرند، مدرنیته را به کمک ویژگیهای بنیادی سرمایه داری تعریف میکنند.وتضاد طبقاتی را امری درونی میدانند.اما با اینکه گیدنز شایستگیهای هر دو نظریه را میبیند و از جهاتی طرفدار نظریه جامعه سرمایه داری است، وجامعه مدرن را اساسا طبقاتی در نظر میگیرد، اما به شدت مخالف نظریه ثنویت گراوتقلیل گرایانه این دو نظریه است گیدنز موضع خود را با موضعی ضد تکاملی بیان میکند.او به شکل متقاعد کنندهای بیان میکند که تغیر اجتماعی ناشی از دیالکتیک عوامل درون زا و برون زا است. و جهان مدرنیته ماهیتی اساسا تصادفی دارد.
نیروهای توامان نوسازی: دولت – ملت وسرمایه داری: از نظر گیدنز پیوندهای متقابلی میان چهار بعد نهادی مدرنیته وجود دارد. پویشهای مدرنیته تاحدی بر مبنای قدرت ناشی از ترکیب سرمایه داری وصنعتگرایی وبه کار گیری فناوری واعمال صنعتی برای مراقبت، نظارت و اعمالی از این قبیل قابل توضیح است.
جهانی شدن وپیامدهای آن: چهره سیاسی و اقتصادی ژاپن و آلمان بعد از جنگ جهانی دوم را نمیتوان با وقایع داخلی تبین کرد. نفوذ اتفاقات دور دست در اوضاع واحوال داخلی ویژگی عام جهان معاصر است. اما اوضاع کحلی به سادگی مقهور نیروی بیرونی نیست. عوامل بیرونی ودرونی رابطه دیالکتیکی دارند. گیدنز در پیامدهای مدرنیته نشان میدهد که چگونه جهانی شدن موجب شده است که امور محلی وامور دور دست به شیوهای روال مند به هم بپیوندند.
مکانیسم از جا بر کندن ونظامهای انتزاعی: وی به این سوال پاسخ میدهد که چگونه باید بیرون کشیده شدن از بستر محلی تعامل وساخت یافتگی مجدد در طول گسترههای زمانی –مکانی نامعین را تبین کنیم: نهدهای جدید از طریق انتقال تخصصهای فرمول بندی شده به عاملانی که در محیطهای محلی استخدام میشوند، میتوانند در سطح جهانی گسترش یابند. گیدنز نشان میدهخد که زندگی مدرن پیوسته تحت تاثیر نظامهایی است که دانش متخصصان را در خود ادغام میکند. آنچه به طور اخص نظر گیدنز را جلب میکند این است که اعتمادی که به متخصصان داریم، فقط نتیجه ضمنی موفقیت نظامهای مدرن نیست بلکه مشارکت فعال عاملان اهل اعتماد، پیش فرض عملکرد هموار این نظام است.
صمیمیت، هویت شخصی و نظامهای انتزاعی: گیدنز توجه شایانی به رابطه بین امر درونی وامر بیرونی میکند از بخصوص از جهت تاثیری که این رابطه بر هویت شخصی وماهیت روابط شخصی دارد. گیدنز بر خلاف دیگر نظریه پردازان معتقد است که روابط انسانی در این دوره مدرنیته دچار دگرگونی شدهاند نا از هم گسیختگی.فرد در جامعه مدرن آزاد تر از قبل است ولی چون روابط اعتماد سنتی تضعیف شده است. باید اعتماد را درارتباط با دیگران جستجو کند که برای حفظ تمامیت نفس ضروری است.
سیاست رهایی بخش، سیاست زندگی: نفسی که به صورت تاملی بنا میشود باید حس هویت خود را با کنش بر روی جهان ودر جهان بر سازد. واین به ناچار ایجاب میکند که کنشگران مطالباتی را از نهادهای موثر بر زندگی شان داشته باشند.از نظر گیدنز دو نوع سیاست در این فرایند نهفته است. نوع اول سیاست رهایی بخش که به تقاضای فردی وجمعی عدالت وآزادی ومبارزه علیه موانع بازدارنده امکان برخورداری از زندگی خود مختار مربوط میشود. نوع دوم سیاست زندگی است که متوجه پرسش چگونه زیستن در شرایط اجتماعی پس از رهایی است. مسئله سیاست زندگی این است که چگونه میتوان از قدرت برای آفریدن جهانی استفاده کردکه در آن امکان فعلیت یافتن خویشتن خویش فراهم گردد. سیاست زندگی ایجاب میکند که برای پس زدن قید وبندهای نظامهای انتزاعی از نظامهای تخصصی استفاده شود.
مسئله استثمار - شکی نیست که پرنفوذترین نظریهی استثماردرجامعه شناسی، نظریه مارکس است. نزد مارکس، مسئلهی استثماربه ناگزیربا توصیف جامع وی ازماهیت وتحول نظامهای طبقاتی درهم تنیده است. طبقهها فقط درشرایطی بوجود میآیند که نیروهای تولید گسترش یابند وتولید اضافهای حاصل شود ؛ طبقهی نوپایی که تولید کننده نیست آنرا تصاحب کند. « معمای پنهان » تواید سرمایه داری ازطریق شناسایی زمان کار اضافی به عنوان منبع سودی که به سرمایه تعلق میگیرد قابل درک است. اساس تاکید توسعهی اجتماعی مارکس چنین است: « باعمل روی جهان بیرون یا تغییرآن، [انسان] درعین حال ماهیت خویش را تغییر میدهد.»
- معلوم شده است که گسترش نیروهای تولید را دیگرنمی توان بی چون و چرا منجربه پیشرفت اجتماعی دانست.
پیوندی که مارکس بین استثمارو سلطهی طبقاتی برقرارمی کند مسلماً یکی ازجنبههای اهمیت شایانی است که وی به طبقه وستیزطبقاتی نسبت میدهد.
- انکار نمیکنم که روابط طبقاتی ذاتاٌ استثماری هستند. پیشنهاد من این است: که استثمار را در پیوند با سلطه وقدرت بهتر میتوان مفهوم پردازی کرد. درتعریف استثمار لازم نیست از کاربرد متعارف انگلیسی چندان فاصله بگیریم. درفرهنگ لغت آکسفورد " “to exploit یعنی «بهره بردن یا استفاده کردن برای اهداف و مقاصد شخصی». استثمار را میتوان سلطهای محسوب کرد که به منافع بخشی گره میخورد ( چه سلطه برطبیعت چه سلطه برانسان).
سلطه
منافع بخشی منافع عام
استثمار
این دیدگاه با چارچوبی برای تحلیل ایدئولوژی پیوند دارد. دربارهی همهی صور سلطه میتوان براین مبنا داوری کرد: تا چه حد به منافع بخشی مقولهها، گروهها – یا طبقات – اجتماعی گره خوردهاند و تا چه حد در خدمت منافع عام (تعمیم پذیر) اجتماعات یا جوامع وسیعتری هستند که خود بخشی از آنند.
استثمار، کار، تولید اضافی
جهات تمایزدریافت مارکس از استثمار، با مفاهیم « نابرابری » وغیره درمکاتب غیرمارکسیستی نظریه وسیاست اجتماعی:
1 - تولید وجه مشخص انسان است. بکارگیری نیروهای تولید، محرک پیشرفت جامعه است. « استثمار» به منزلهی تصاحب تولید اضافی طبقات فرودست باتکیه بر روابط تولید است.
2 – استثماربه طبقات مریوط است وباید حسب مکانیسمهای سلطهی طبقاتی توضیح داده شود.
3 – چیرگی براستثمار، رسیدن به جامعهای بی طبقه است.
4 - اعتلای پیش روندهی بشریت، به واسطهی تضاد طبقاتی، ازاجتماعات قبیلهای بی طبقه تا جامعهای بی طبقهی آینده، جایی برای دفاع اخلاقی از شناسایی «استثمار» یا چیرگی برآن نمیگذارد.
- پس ازبی اعتبارشدن طرح تکاملی مارکس، بیشتراین مطالب ازتوان افتادهاند.
1 - اگرسرمایه داری «نقطهی اوج» سرمایه داری نباشد ؛ دگرگونی سرمایه داری سبب سازناپدید شدن استثمار نخواهد شد.
ناسازگاریها وابهامات مهمی درنگرش مارکس به تکامل وپیدایش سرمایه داری وجود دارد. اگراستثمار نیروی کاربه منزلهی ارزش اضافی تحلیل شود، نمیتواند نظریهی جامعی دربارهی استثمار در کل جوامع بشری به دست دهد. به خصوص چنین نظریهای برای نقد استثماردرجامعهی سوسیالیستی (جایی که تصور برازبین رفتن ارزش اضافی وبقای تولید اضافی درآن است) فاقد کفایت است.
2 - سه محورروابط استثماری که توسط نظریهی استثمارنیروی کاردرکل، و نظریهی ارزش اضافی و به طور خاص، تبیین نمیشود: (الف) روابط استثماری بین دولتها که به شدت تحت تاثیرسلطهی نظامی است. (ب) روابط استثماری بین گروههای قومی، که ممکن است با محوراول همسوباشد یا نباشد. (ج) روابط استثماری بین دوجنس یا استثمارجنسی. فروکاست اینها به استثمارطبقاتی وکشیدن آنها ازنظریهی ارزش اضافی، ممکن نیست ؛ هیچیک با سرمایه داری به وجود نیامدهاند. هرچند با توسعهی سرمایه داری شکل خاصی یافتهاند ؛ بنابراین نمیتوان فرض کرد: با محوسرمایه داری آنها نیز، ضرورتأ ناپدید خواهند شد. این سه محورهمچنان ازآشکارترین محدودیتهای مارکسسیم است. تلاش به شیوهی « فروکاستن به طبقه » نیز، نتوانسته آن را پوشش دهد.
3 – «استثمار» مفهومی است که بیش ازهرچیزبه روابط میان قدرت وآزادی مربوط میشود. این نکتهای بنیادی است. چیزی را که « ارزش اضافی » است فقط میتوان برحسب توزیع نامتقارن قدرت مشخص ساخت. ارزش اضافی، اگربه صورت واحدهای ارزش مبادلهای (زمان کالاوارشده ) نیزمحاسبه شود ؛ بازدر روابط قدرت شکل میگیرد ؛ زیرا استحصال آن وقتی امکان پذیراست که چارچوب سلطهی طبقاتیی مستتر درقرارداد کاروجود داشته باشد.
4 - مفهوم استثماربه روابط میان قدرت وآزادی مربوط باشد ؛ نظریهای که فقط با توزیع ثروت مادی سروکاردارد ؛ برای کشف برخی ازجنبههای الگوهای استثماری درجامعه کفایت میکند. مارکس با نشان دادن: سرمایه مستلزم کاردستمزدی است ؛ که با تولید ارزش اضافی به هم متصل میشوند ؛ - درزمینهی اقتصاد سیاسی – معلوم میدارد: «آزادی» کاردستمزدی، ضمانتهای جبارانهای را که کارفرمایان میتوانند برای تقویت قدرتشان مورد استفاده قرار دهند، پنهان میدارد.
من با [هانا] موافقم که تمامیت خواهی پدیدهای مدرن است. نباید آنرا با دیکتاتوری یا مترادفهای آن یکسان پنداشت. تصورمی کنم: میتوان ازطریق مفهوم مراقبت، برزمینهی دگرگونیهای زمانی – مکانی... رهیافتی به نظریهی حکومت تمامیت خواه پروراند. گسترش مراقبت، به علاوهی هماهنگ سازی مخفیانهی اطلاعات دردست نخبگان مسلط، که برای پیشبرد سیاستهای شکل گرفتهی همان نخبگان به کارمی رود، درکنارهم، تعریفی موقتی ازتمامیت خواهی به دست میدهند.
5 – مفهوم استثمارباید قدرت موجودات انسانی برطبیعت و نیز برسایرموجودات انسانی را دربرگیرد. مارکس نگرش ابزاری به طبیعت داشت.
طبیعت دارای منابع تجدید شوندهی پایان نا پذیر نیست. طبیعت فقط نوعی میانجی نیست که ازطریق آن، انسانها «تاریخ خود را و بدین طریق خودرا بسازند ». پدیدههای طبیعی که بنا به اصول یا در عمل، انسان قادر به نابودی آنهاست ؛ چیزی بیش ازشکاف نظری کوچکی بین مارکسیسم و «جنبشهای محیط زیستی» زمان ما دارد. استثمار طبیعت دست کم در جهان معاصر روشن است. ممکن است ازجانب کشورهای سوسیالیتی نیزتعقیب شود. طبیعت به عنوان داد وستدی صمیمانه بین موجودات انسانی ومحیط بلافصل انها که ازنظرزیبایی شناختی نیز ارضا کننده است، بخش بالقوهای از وجود «معنادار» انسان است. هر یک از این روابط انسان وطبیعت را نمیتوان ازطریق مفهوم کار درک کرد.
6 – ساختن و پرداختن نظریهی استثمار درسرمایه داری معاصر ونیزدرسوسیالیسم معاصر، ظاهرأ مفاهیم غیر ناظر به واقع وازجنس مفاهیم هنجاری را پیشفرض میگیرد. اندک بودن توضیحات مارکس دربارهی آیندهی سوسیالیسم و این که در «مراحل بالاتر» چگونه چیزی خواهد بود؟ موجب دشواری فراوان برای مارکسیسم شده است. بنای کانون «استثمار» برنقد سرمایه داری و بخصوص سلطهی طبقاتی، آن را پذیرای قرائت آرمانشهری کرده است. هرنظریهای بیان کند: « پایان ایدئولوژی » درجامعهی تجربی امکان پذیراست ؛ درصورت تبدیل به ایدئولوژی، خود آسیب خواهد دید.
نظریهی غیرناظربه واقع استثمار تشخیص میدهد: صرف نظرازانقلابها و اصلاحاتی که ممکن است رخ دهد ؛ همیشه مجالی برای پیشرفتهای آتی وجود دارد.
زمینهی نوشتههای ویر، اهمیت خاص وی به « عقب ماندگی توسعهی آلمان » آست. نه پاسخی به سرمایه داری متاخر. گذار آلمان به سرمایه داری صنعتی، درچارچوب فرآیند متمرکزسازی سیاسی امپریالیسم نظامی پروس به پیش رفت.
- سیادت سابق یونکرها را برمبنای اقتصادی نمیداند ؛ بلکه حوزههایی ازسلطهی سیاسی میشمارد با روابطی کاملأ تعریف شده وسنتی ( فرادست وفرودست ) .
- با افزایش قیمت زمین، فئودالها (یونکرها) از رعیت زارع پیشه، سلب مالکیت میکردند. درعوض دستمزد میدادند. با ازبین رفتن اجتماع همسود، زارعان تبدیل به پرولتر(کارگران متعهد به ارباب ) شدند. مهاجرت کارگران به غرب آلمان، برای کاردرصنایع درحال توسعه آغازشد.
- درتبیین مهاجرت کارگران، اندیشهی ارجاع واقعیت به ملاحظات صرفأ اقتصادی را نفی میکند. نیروی بلافصل را کسب « آزادی » ازقید کارتعهد آمیز میداند. اهمیت آب ونان را « ثانوی » میشمارد.
- دراخلاق پروتستان، سیراستدلال وبر، هم درنسبت با ساخت آلمان وهم درسطح کلی تراو را به موضعی درتعارض با مفاهیم تجسم یافتهی مارکسیسم رهنمون گشت.
روش شناختی وبر
- روش شناختی وی طی سالهای 5 - 1904 شکل گرفت. با دوگانگی واقعیت و ارزش که ازمبانی فلسفهی ریکرت است ؛ پرورانده شد. با این موضع فکری، نقدی روش شناختی هم ازایده آلیسم وهم مارکسیسم به عنوان طرحهایی سراسری که به تاریخ تحمیل میشود، صورتبندی کرد.
- درسطح کنش سیاسی، با سوسیال دموکراسی که بازنمودی ازترکیب داعیههای سیاسی - اخلاقی بود مخالفت کرد.
- درارزیابی خود ازویژگیهای خاص سیاسی واقتصادی آلمان نیز، به مخالفتهای روش شناختی خود با مارکسیسم افزود.
- درارزیابی وبر: آیین لوترازجهت تقویت نفوذ دینی درتضمین کارعقلانی به صورت نوعی « تکلیف » نشان ازپیشرفت مهمی نسبت به کاتولیک دارد. درکل همانند آیین کاتولیک درخدمت نیروهای محافظه کاروعلیه سلطهی فرهنگ عقل گرایانهی شهری عمل کرده است.
- کالونیسم، با تضمین « زهد گرایی این جهانی » به میانبر زدن ازسنت گرایی که ویژگی اقتصادی پیشین بود ؛ کمک کرد، آلمان نخستین « انقلاب دینی » عصرمدرن را تجریه کرد.
از مضامین کلیدی نوشتههای وبر، تاکید وی برتاثیرمستقل « امرسیاسی » درمقابل « امراقتصادی» است. با این دید، لیبرالیسم آلمان را کهنه ومنسوخ میداند. حداقل سازی قدرت سیاسی دولت ازطریق گسترش کامل حقوق انتخاب سیاسی، که ازمفروضات لیبرالیسم آلمان بود ؛ ازنظر وی با روند توسعهی سیاسی آلمان سازش ناپذیراست.
- درخارج آلمان را درمحاصره دولتهای قدرتمند میدید و درداخل نیزوحدت ازطریق اعما ل قدرت نظامی پروس درمقابل سایرملل بزرگ اروپا به دست آمده است. بنابراین نمیتوانست، با تبدیل به جامعهای بورژوا الگوهای سیاسی بریتانیا وآمریکا را تعقیب کند.
- « همیشه یونیفورم به تن و دستورآماده باش درکشوی میز» ارزیابی وبر ازاوضاع آلمان، وی را به سوی مفهوم پردازی ازدولت وقدرت سیاسی درصورت بندی اقتصادی جامعه کشاند؛ که درتقابل با دولت – ملت مدرن متفکران معاصر وعمدتأ نهاد اخلاقی دورکیم بود.
- دولت مدرن وی « مجمعی قهری با مبنای ارضی است ». درون سرحدات خود، اختیارمشروع استفاده از زور به طورانحصاری دارد.
- منش سیاسی « گروه » را حسب حق انحصاری برای دراختیارگرفتن زورتعریف کرد.
- درجامعه شناسی وبر، سازمان دولت قانونی – عقلانی برای استنتاج نوعی پارادایم کلی پیشرفت تقسیم کاردرسرمایه داری مدرن به کارمی رود، بیانگرمنش مستقل امر « سیاسی » درقیاس با امر« اقتصادی » است.
- پیدایش نظام طبقاتی مبتنی برسرمایه وکاردستمزدی، محورساختارتمایزیابی تقسیم کاربرای مارکس است. یعنی تعمیم امراقتصادی برامرسیاسی. اما وبر، تخصصی شدن بورکراتیک وظایف (ویژگی دولت قانونی – غقلانی ) را خصیصهی سرمایه داری میداند. یعنی تعمیم امر سیاسی بر امر اقتصادی.
- خصیصهی ذاتی سرمایه داری، رابطهی طبقاتی میان کاردستمزدی وسرمایه نیست، بلکه جهت گیری عقلانی موتد است. جدایی کارگر از ابزار تولید نمونهای از کردار عقلانی است که درهمهی حوزههای جامعهی مدرن به پیش میرود.
سرمشق ترسیم ویر
- سه مولفه درجامعه شناسی وبر و درسنخ شناسی سلطهی او ازنو ظاهرمی شود: سلطهی سنتی، قانونی و کاریزماتیک - « تیپ ایده آل سنتی » رابطهاش با « تیپ ایده آل قانونی » فعالیت اقتصادی است. به محدودیت سخت فعالیت سودآور و توسعهی بازارگرایش دارد. مانع رشدعقلانی سرمایه داری است. کاریزما به عنوان نوعی « تیپ ایده آل » سراپا درتضاد با روال روزمره است. ازطرف دیگر سلطهی سنتی.قانونی هر دو ازگردانش روزانه هستند که یکی درپیوند با میراث انتقال یافته ازنسل گذشته است ودیگری بسته به اصول فراگیری است. رهبرکاریزماتیک تعهدات تازه را موعظه، خلق یا مطالبه میکند.
شکاف بینی درآثارمتقدم ومتاخردورکیم به نوعی « عرف » - بسیارگمراه کننده - تبدیل شده است. پیوستگی سراسری میان آثارمتقدم ومتاخردورکیم تنها با توجه شایان به نظریهی سیاسی اوعیان میگردد. با تصدیق این واقعیت امکان تصحیح تفسیررایج اما اشتباه ازمسئلهی جامعه شناختی اصلی مورد توجه دورکیم را درتمام آثارعمدهی وی فراهم میآورد: یعنی نظریهی اقتداراخلاقی.
پیشینهی وسیاسی تفکردورکیم
نوشتههای دورکیم، ریشه درسنتهای فلسفهی پوزیتیویستی فرانسه دارد که به کنت، سن سیمون وقبل ازآنها بازمی گردد.
– پیشینهی سیاسی واجتماعی تفکردورکیم دربردارندهی عناصر مهمی است که میراث انقلاب 1789 (قرن هیجدهم فرانسه) و وقایع سالهای 1 - 1870 تا حدی پیامد مستقیم آنها بود.
- انقلاب بجای پی ریزی جامعهای لیبرال وبورژوایی که درشعارهای ان بود ؛ شکافهای دائم درجامعهی فرانسه را آشکارکرد. - درطول قرن نوزدهم عناصربه شدت محافظه کار، به خصوص ازکلیسا اجاره بگیران وکشاورزان، نفوذ عمیق بر حکومت وجامعه بازیافتند. - توازن متزلزل بین لیبرالها ومحفظه کاران بود. - مسئلهی شکل اقتدارمناسب برای دولت صنعتی مدرن مضمون هدایت کنندهی آثار دورکیم است. - سنت اقتصاد ملی درمتن وزمینهی رویارویی دیرپای « فرد گرایی » که درآرمانهای انقلاب تجلی مییافت وداعیههای اخلاق روحانی سالاری کاتولیک مطرح شد. - جمهوری سوم دربحبوحهی بحران پا به عرصه گذاشت. همچنین متن تضاد اجتماعی درکمون پایس وسرکوب آن آشکار شد. ازدید دورکیم هم فراهم آورندهی امکان وهم فراهم کنندهی ضرورت کامل شدن فرایند تغییراجتماعی وسیاسی بود. نوشتههای جامعه شناختی درصددکشف روابط متقابل پیچده میان سه مولفهی « بی هنجاری »، « خود خواهی » و « فرد گرایی » بود. ( کتاب تقسیم کار) - مهمترین نتیجهای که درتقسیم کار بدان رسید این بود که: لازمهی انسجام ارگانیک، فرد گرایی اخلاقی است. [ خطاست: جامعهی مبتنی براجتماع عقیدتی ( اسجام مکانیکی ) را با جامعهی مبتنی برتعاون وهمکاری ( انسجام ارگانیکی ) فقط براساس این که اولی دارای منش اخلاقی ودومی صرفاً اقتصادی است ؛ مقایسه شود. ]
درماجرای دریفوس، دورکیم درپاسخ به «برونتی Brunetiere» - دفاعیه پردازکاتولیکها- روشن ساخت: فرد گرایی نباید با « خود محوری فایده گرایانهی اسپنسر واقتصاددانان » یکسان شمرده شود. فرد گرایی خاستگاه اجتماعی دارد.
ارزیابی انتقادی تفکر دورکیم
انتقاد سنتی دورکیم را مستحق چند انتقاد قطعی وآشکارمیکند:
- با تاکید براهمیت انسجام یا اجاع درجامعه، تضاد را نادیده گرفته ونتوانسته نظریهای درباب نهادها به پروراند؛ زیرا به رابطهی جامعه وفرد متمرکزشده است.
- ساختهای حد وسط را نادیده گرفته است. - علاقهای به سیاست نداشته، زیرامتوجه ماهیت آرمانهای اخلاقی بوده است. - « اواهمیت نوآوری اجتماعی وتغییراجتماعی تصدیق نکرده چون دلمشغولی نظم اجتماعی وتعادل اجتماعی بوده است.» ( پارسونز، کوزر، زایتلین ودیگران )
ازنظر روحیهی سیاسی وهم ازلحاظ روحیهی اعتقادات جامعه شناختی، دورکیم مخالف تفکرانقلابی بود. تکامل، نه انقلاب، چارچوب برداشت اورا ازتغییراجتماعی تشکیل میداد. به دفعات تاکید داشت: تغییرات مهم ومعنادارفقط از رهگذرانباشته شدن فرایندهای بلند مدت توسعهی اجتماعی رخ میدهد. بنابراین:
- حل تضاد طبقاتی را همسان مارکسیسم ازطرق صرفاً اقتصادی نمیدانست. برتغییرات اساسی نظم اقتصادی، تغییراتی که باید ایجاد شوند تانهادی شدن اخلاق فرد گرایی کامل شود تاکید داشت. از دید او: واقعیت نهفته درپس زمینهی تضاد طبقاتی با رفع موانع به خود شکوفایی وبرابری فرصتهای قشرهای پایین میرسید. برعکس موضع انتقاد، نقطهی شروع جامعه شناسی دورکیم برای تحلیل تضادهایی است که ویژگی گسترش صنعت گرایی بودند.
- حتی جامعه شناسی را به عنوان « علم نهادها » تعریف کرده است. آشکارکرد: تغییر ژرف سازمان نهادی جوامع سنتی، همآیند ضروری گذارازانسجام مکانیکی به انسجام ارگانیکی است.
- رابطه میان دولت وشرکتها برای نظم اجتماعی مدرن جنبهی کاملاً بنیادی دارد. براین اساس دورکیم به مصاف با مسئلهی قدرت سیاسی میرود.
- بدون گنجاندن نوآوری وتغییرات اجتماعی درطرح توسعهی اجتماعی دورکیم، فهم مضامین اصلی کاروی در« تقسیم کاراجتماعی » ونوشتههای عمدهی او امکان پذیر نیست.
درارزیابی انتقادی گیدنز
- ابهام درپرداختن صریح وشفاف به رابطهی میان تحلیل جامعه شناختی ومداخلهی سیاسی به نفع ایمن سازی تغییر اجتماعی عملی منعکس شده است. اگراین فکر را تا آخرین نتایج منطقیاش دنبال کنیم، منتهی به نقش مستقیماً سیاسی جامعه شناسی خواهد شد.
- درپی پیشبرد مفهوم منش « خنثای » تحلیل جامعه شناختی به عنوان « علم طبیعی جامعه » نیز بود.
- به ربط ومناسبت معرفت « علمی » جامعه شناس، همان طور که درتحلیل انتزاعی ترنقش « درمانی » جامعه شناختی درتشخیص « طبیعی » و « آسیب شناختی » درهر مرحله ازتکامل جامعه نشان میدهد وفادارنیست.
- تنش آزار دهنده درنوشتههای دورکیم، چرخش ازتحلیل به آرزو، بین نظریه وعمل درگرایشی دائمی متجلی است.
- غایت شناسی خام، « شر» و« فساد سراسری » تقسیم کاربی هنجار، « رستگاری » شرکتها را به دنبال میآورد.
- چارچوب اساسی تفکرخود را در« تقسیم کار»، پیش ازپروراندن تحلیل منظمی ازدولت تنظیم کرده بود. با شرح بعدی از« استقلال » نسبی قدرت دولت فقط موجب تعدیل محدود نظریهی تقسیم کارشد.
- نتوانست به نکتهی مهمی بپردازد: چه شرایطی موجب توسعهی قدرت دولت میشود؟ تعین کند دولت تا چه حد قادر است ؛ خود را ازجامعه جدا کند؟ تاکید میکرد: همهی شکلهای دولت، ضعیف یا قوی، ریشه درجامعهی مدنی دارد ؛ اما به تفصیل نتوانست ماهیت این پیوندها را تحلیل کند.
- ابزاری برای پرداختن به تنش میان مشروعیت وقدرت به دست نمیدهد. قدرت سیاسی، نتیجهی اعتلای اخلاقیی ازپیش استقراریافتهی دولت محسوب میشود. شالودهی اخلاقی دولت هرچه استعلایی تریعنی « دینی » تر، قدرتش مطلق تراست. قدرت ( زور) غالباً ابزاری برای خلق ارزشهابه دست قشرهای حاکم است.
- دولت، « اندام تفکراجتماعی » و« خود » وجدان جمعی تعریف کرده واساساً دولت عامل اجرایی است، رد شده است.
- برداشت ازدموکراسی دورکیم با همین مفهوم سازی ازدولت پیوند دارد، واشتراک درقدرت، نزد اوچندان اهمیتی ندارد. آنچه امروزموسوم به نظریهی نخبه گرایی دموکراتیک است ؛ نزد اومردود است.
- دورکیم برخلاف وبرمتعلق به آن سنتهای تفکر اجتماعی قرن نوزدهم است که دولت را تابع جامعه میدانند.
برخی جهات فکری دورکیم
تقسیم کاراجباری، رابطهی استثماری سرمایه وکاردستمزدی، باید محوشود. این هدف به وسیلهی ازمیان رفتن توارث مالکیت محقق میشود.
پیوندی درونی بین کاراجباری و بهبود یافتن تقسیم کار « بی هنجار وجود دارد ».
اخلاق انسجام ارگانیک مستلزم تغییرات عمدهای دراقتصاد است که نظامی خلق کند که درآن، افراد به صورت آزادانه یا « خود جوش » درنظام تقسم کار نظم وترتیب مییابند، به قسمی که که هیچ مانعی ازهیچ نوع، افراد را از دست یافتن به جایگاهی درچارچوب اجتماعی که با استعدادهای آنها سازگاراست بازنمی دارد. ( نظریهی تکوین آتی )
توصیف دقیق ازدیدگاه دورکیم: سر و کاراو « نه » با نفی جمهوری بورژوایی بلکه با تکمیل آن وگسترش حقوق بشرازحوزهی سیاسی به حوزههای اقتصادی و اجتماعی بود.
جامعه شناسی دور کیم در تلاش برای تفسیر مجدد داعیههای لیبرالیسم سیاسی در مواجه با چالشی دوگانهاند:چالشی برخاسته از محافظه کاری ضد عقل گرا از یک سو و سوسیالیسم از سوی دیگر.
آنچه که ژورس دربارهی دورکیم گفته توصیف دقیقی از دیدگاه وی است: سر و کار دورکیم نه با نفی جمهوری بورژوایی بلکه با تکمیل آن و گسترش حقوق بشر از حوزه سیاسی به حوزههای اقتصادی و اجتماعی بود.
4 ) مارکس؛ وبر و سرمایه داری
وبر و مارکس: مسئله تحلیلی
نقد وبر از مارکس نقد پیچیدهای نیست و صرفا تحلیلی انتزاعی از "منطق" نظریههای مارکس نبود؛ بلکه تجسمی از خمیر مایهی مطالعات وبر دربارهی تاریخ و جامعه بود.
برای ارزیابی تفاوتهای میان مارکس و وبر باید بر اساس ارزیابی دقیق خصوصیات دیدگاههای مارکس عمل کرد و به منظور روشن ساختن خمیر مایهی موضع نظری مارکس لازم است به اختصار به برخی از نوشتههای مارکس بپردازیم.
مارکس به همراه سایر هگلیهای جوان سیر فکری خود را از نقد دین اغاز کرد که از رادیکالیزه کردن هگل مشتق میشد و عمدتا بر پایهی تفکر داوید اشتراوس و فویر باخ بود. فلسفه فویر باخ بر اساس عکس مقدمه اصلی دستگاه هگل بنا میشد فویر باخ ماده گرایی خاص خود را جایگزین ایده آلیسم هگل کرد.
به قول مارکس: نقص اصلی همهی ماده گرایان پیشین از جمله ماده گرایی فویر باخ این است که در این نظریات عین؛فعلیت و حسیت فقط به شکل مفعول ادراک میشود ام نه به عنوان عمل و فعالیت حسی بشری یعنی نه به صورت فاعلی.
آن جا که مارکس رابطه بین ایدئولوژی و زیر بنای مادی را تعمیم میداد بر این نکته تصریح میکرد که نظام طبقاتی
حلقهی واسط اصلی بین این دو(ایدئولوژی و زیر بنای مادی) است. ساخت طبقاتی جامعه اثری تعیین کننده بر ایدههایی دارد که در جامعه رواج مییابد. به همین اعتبار است که مارکس این قضیه را مطرح میکند که: ایدههای حاکم در هر عصر همانا ایدههای طبقه حاکم است.
یکی از شباهتهایی که میتوان بین مارکس و وبر در تاثیر عقاید دینی بر سرمایه داری یافت این است که مارکس یکی از عوامل مهم در پیشگیری از پیدایش سرمایه داری در روم را فشار ایدئولوژیک شدیدی علیه انباشتن سرمایه به عنوان هدفی فی نفسه بود که وبر هم این خصوصیت را برای دین کاتولیک بیان میکند که اندوختن ثروت را نهی میکرد.
شباهت دیگر وبر با مارکس این است که: همان گونه که وبر عقیده داشت آیین کاتولیک طرفداران خود را به دوری جستن از امیال شخصی و منفعت فردی و سرمایه گذاری مجدد تشویق میکرد مارکس نیز معتقد است سرمایه داری پارسامنش است چون اعمال سرمایه داران بر پایهی دست شستن از امیال شخصی و استمرار سرمایه گذاری مجدد منافع اقتصادی است.
به طور کلی رابطهی وبر با مارکس و تفکر مارکسیستی را نمیتوان تنها از جهت تایید یا تکذیب ارزیابی کرد مطالعات تاریخی وبر هم برخی تفسیرهای خام مارکسیستی دربارهی تحول تاریخی باطل میسازد و هم در عین حال تا اندازهای از مارکس دربرابر شاگردان پرمدعای او پشتیبانی میکند.
عناصر نظریه ساخت یابی
برای بیان مفاهیم اصلی نظریه ساخت یابی بهتر است ابتدا با نظریات کارکرد گرایی و ساختارگرایی و نظریه هرمنوتیک و شکلهای گوناگون جامعه شناسی تفسیری آشنا شویم و تفاوتها و شباهتهای انان را از نظر بگذرانیم.
مکاتب کارکردگرایی و ساختار گرایی هر دو بیانگر گرایشهای طبیعت گرایانه و به عبارتی هر دو عینیت گرا هستند.
تفکر کارکردگرایانه بعد از کنت به زیست شناسی به منزله دانشی که نزدیکترین و تطبیق پذیرترین مدل برای علوم اجتماعی را دراد نظر داشته است.
اما تفکر هرمونیتیکی شکاف میان ذهن و عین را شناسانده و ذهنیت را کانون بتیادین تجربهی فرهنگ و تاریخ میداند و بدین لحاظ ذهنیت را شالوده اساسی علوم اجتماعی یا انسانی میداند.
یکی از کارهای مهمی که من (گیدنز) در نظریه ساخت یابی در نظر دارم انجام دهم پایان دادن به دیدگاهها و نگرشهای دوگانه عینی گرا و ذهنی گرای رایج در علوم اجتماعی است. در نظریه ساخت یابی حیطه اصلی علوم اجتماعی نه تجربهی فرد کنشگر و نه وجود شکلی از کلیت اجتماعی است بلکه اعمال اجتماعی که در طول زمان و مکان نظم یافتهاند قلمرو مطالعاتی علوم اجتماعی است.
هم چنین هستس شناختی زمان و مکان به مثابه عنصر سازنده اعمال اجتماعی برای مفهوم ساخت یابی بسیار اساسی است چرا که ساخت یابی از زمانمندی آغاز میشود و بنابر این از جهتی تاریخ نقطه شروع آن است.
مفهوم نظارت تأملی بر فعالیت یکی از ویژگیهای دیرپای روزمره کنش است که نه فقط کردار فردی بلکه کردارهای دیگران را نیز در بر میگیرد. یعنی کنشگران نه تنها جریان فعالیت خود را فعالانه تحت نظارت قرار میدهند و از دیگران نیز انتظار دارند همین کار را انجام دهند؛ بلکه بر جنبههای اجتماعی و فیزیکی زمینههایی که در آنها حرکت میکنند نیز به صورت روالمند نظارت دارند.
زندگی روزمره همچون جریانی از کنش نیت مند رخ میدهد اما کنشها پیامدهای ناخواسته نیز دارند. پیامدهای ناخواسته ممکن است به صورت منظم بازخوردهایی داشته باشند و شرایط ناشناختهای برای کنشهای بعدی پدید آورند.
مفهوم عاملیت به معنای نیات و مقاصدی نیست که افراد در انجام دادن کارها دارند؛ بلکه در درجه اول به معنای توانایی آنها برای انجام دادن این اعمال است. همچنین به رویدادهایی مربوط میشود که فرد مسبب آنهاست؛ به این معنا که فرد میتوانست در هر مرحلهای به گونهای دیگر عمل کند و هر چه رخ داده است در صورت عدم مداخله فرد ممکن نبوده است برای مثال من مسئول خیلی چیزها هستم که قصد انجام دادن آنها را ندارم و شاید نمیخواستم چنین کنم اما با این حال چنین کرده ام.
مفهوم نیتمندی عبارتست از عامل مشخص کنندهی عملی که فاعل آن میداند؛ یا نعتقد است که نتیجه خاصی خواهد داشت و چنین دانشی مورد استفاده مسبب عمل قرار میگیرد تا به این نتیجه دست یابد.
در پایان باید گفت که پیامدهای غیر عمدی معمولا همچون محصول فرعی رفتار با قاعدهای اوزیع میشود که از جانب شرکت کنندگان در این رفتار به صورت تاملی تداوم مییابد.
تولید یا بنا ساختن جامعه توسط اعضای جامعه تحت شرایطی انجام میگیرد که: نه عمدی است و نه کاملا از جانب آنها درک میشود.
کلید فهم نظم اجتماعی نه درونی شدن ارزشها، بلکه تغیر روابط میان تولید و بازتولید زندگی اجتماعی به دست کنشگران سازنده آنهاست. اما هر بازتولیدی ضرورتاَ تولید نیز هست و بذر تولید در هر عملی است که در بازتولید هر شکل نظم یافتۀ زندگی اجتماعی مشارکت میکند.
فرایند باز تولید از باز تولید شرایط مادی و اوضاع وجود بشر آغاز میشود و به همان نیز بستگی دارد: یعنی بازافریدن نوع بشر و دگرگون ساختن طبیعت. وجه ممیزۀ انسان از حیوان توان او در برنامهریزی، تأمل در محیط خود و بدین وسیله نظارت بر جایگاه خویش در آنهاست. این فقط به وسیله زبان ممکن میشود که پیش از هر چیز میانجی فعالیتهای عملی انسانی است.
شرایط اصلی مرتبط با باز تولید ساختهای کنش متقابل از این قرارند: شکلگیری مهارتهای کنشگران اجتماعی، عقلانی شدن این مهارتها به مثابه صور عاملیت؛ ویژگیهای ضمنی محیطهای کنش متقابل که کاربست چنین تواناییهایی را که میتوان آنها را برحسب عناصر " انگیزش" تحلیل کرد،ممکن و تقویت میکنند که گیدنز آنرا را " دوسویگی ساخت" مینامد. بسط این استدلال با ارجاع به زبان صورت میگیرد؛ چونکه زبان خود به عنوان یک شکل اجتماعی برخی از جنبهها - و فقط برخی – زندگی اجتماعی را به عنوان یک کل را تجسم میبخشد.
زبان را میتوان از سه جنبه تولید و بازتولید زبان بررسی کرد که هر یک از آنها ویژگی تولید و بازتولید و بازتولید کلی جامعه نیز هستند:
1. زبان را کنشگران میآموزند و تکلم میکنند. به کار بستن زبان به مثابۀ رسانه ارتباطی بین کنشگران، ساختی را شکل میدهد که از برخی جهات از طریق گفتار نوعی " اجتماع زبانی " بنا میشود.
2. زبان از جهت تولید آن به عنوان مجموعهای از کنشهای گفتاری به دست گوینده منفرد: الف- نوعی مهارت است که همه اشخاص که زبان میدانند، واجد آن هستند. ب- به عنوان هنر خلق فاعل کنشگر،برای معنی دادن" به کار میرود.ج- چیزی است که گوینده انجام میدهد اما نه با شناخت کامل چگونگی انجام گرفتن آن.زبان از ان جهت که رسانه ارتباطی در کنش متقابل است،مستلزم استفاده از " شاکلههای تفسیری " است تا نه تنها گفتههای دیگران، بلکه منظور آنها نیز فهمیده شود. زبان به عنوان نوعی ساخت. تحت تملک هیچ گوینده خاصی نیستف بلکه فقط به عنوان ویژگی اجتماع گویندگان میتوان از ا مفهوم پردازی کرد. میتوان زبان را مجموعه قواعد انتزاعی دانست که به صورت خودکار به کار نمیروند، بلکه گویندگانی که عضو این اجتماع زبانیاند، آنرا به گونهای خلاق به کار میبرند.
در کل: زندگی اجتماعی را میتوان به مثابۀ مجموعهای از اعمال باز تولید شده بررسی کرد. طبق رهیافت سه لایهای بالا میتوان اعمال اجتماعی را نخست: از نظر بنا کردن آنها به عنوان مجموعهای از اعمال مطالعه کرد. دوم: به عنوان بنا ساختن کنش متقابل از جمله تبادل معنا و سوم: به عنوان بنا ساختن ساختهایی که مختص به جماعات یا اجتماعات است.
تولید ارتباطات معنادار:
3 عنصر بنیادی تولید کنش متقابل: 1- معناداری 2- نظم اخلاقی 3- روابط قدرت
اگر چه این سه مورد به صورت تحلیلی میتوان آنها را از هم جدا کرد، اما در زندگی اجتماعی با استحکام در هم تنیدهاند.
تولید کنش متقابل به مثابه پدیدهای معنادار در وهله اول بر دوگانگی "درک" مقاصد ارتباطی مبتنی است که در آن زبان اساسیترین رسانه است. کنش متقابل به مثابه محصول مهارتهای خلاق کنشگران میباشد که البته در این کنش" معنادار بودن کنش متقابل" باید مورد توافق باشد. کنش متقابل دارای وضعیت زمانی و مکانی است. پیش بینی پاسخهای دیگران واسطه فعالیت کنشگر در هر لحظه از زمان است و آنچه ماقبل آن رخ داده، به عنوان تجربههای بعدی مور تجدید نظر قرار میگیرد. لذا وابستگی به زمینه با هر تعبیر و تفسیری، جزء لاینفک تولید معنا در کنش متقابل است، و معنی آنها وابسته به زمینه خاصی است که در آن قرار دارد.
گیدنز استدلال میکند که بلندتر شدن جملات توصیفی لزوماَ موجب رفع ابهام و عدم قطعیت آنها نمیشود،بلکه ممکن است به دلیل آنکه دامنۀ چیزهایی را که باید "دانسته" شود تا تبادل معناها برقرار گردد گسترش مییابد، باعث عدم قطعیت و ابهام بیشتری شود.
کنشهای متقابل را در واقع در پرتو پس زمینهها عمدتاَ تلویحی معرفت دو سویه، مقوله بندی و تفسیر میشوند. منظور از معرفت دو سویه به طور عام، معرفت بدیهی انگاشته شدهای است که کنشگران فر ض میکنند دیگران( اعضای ذی صلاح جامعه ) از آن برخوردارند و همچنین برای ابقای ارتباط در کنش متقابل مورد استفاده قرار میگیرند و این نوع معرفت خصلت " شکل دهندگی " دارد.حتی سرسریترین ارتباطهای کلامی نیزذخیرۀ پراکندهای از معرفت را برای فهم مقاصد ارتباطی پیش فرض میگیرند و به کار میبرند. معرفت دو سویه به عنوان شاکلههای " گونه بندی " تفسیری به کار گرفته میشوند که از طریق آن زمینههای ارتباط در کنش متقابل آفریده و حفظ میشوند. این شاکلههای تفسیری را میتوان به لحاظ تحلیلی رشتهای از قواعد زاینده برای درک نیروی انگیزشی اظهارات تلقی کرد.
معرفت دو سویه " معرفت زمینهای " است، به این معنا که بدیهی گرفته میشود و عمدتاَ بیان نشده میماند.از سوی دیگر بخشی از زمینه هم نیست؛ به این معنی که این معرفت در جریان کنش متقابل پیوسته توسط اعضا به فعلیت در میآید، نمایش داده میشود و جرح و تعدیل میشود.
نظمهای اخلاقی کنش متقابل:
گیدنز معتقد است که همۀ هنجارها هم محدود کننده و هم توانایی بخش هستند.همچنین بین دو واژه هنجارها و قواعد تمایز قائل میشود.به نظر وی قواعد هنجاری یا اخلاقی زیرمقولهای از مفهوم فراگیرتر قاعده است که آنرا با مفهوم ساخت مرتبط میسازد.تشکیل کنش متقابل به عنوان نظم اخلاقی را میتوان به مثابۀ فعلیت یافتن حقوق و به اجرا گذاشتن تعهدات درک کرد و بین این دو تقارنی منطقی است.در تولید کنش متقابل همه عناصر هنجاری را باید مجموعه داعیههایی در نظر گرفت که تحقق آنها بسته به فعلیت یافتن موفقیت آمیز اجبارها به وساطت واکنشهای شرکت کنندگان دیگر است.( مثلاَ آنچه برای یک شرکت کننده حق محسوب میشود برای طرف مقابل اجباری در جهت نشان دادن واکنش شایسته ایجاد میکند)
بنابراین مجازاتهای هنجاری اساساَ متفاوت با مجازاتهای مربوط به تخلف از دستورالعملهای فنی یا فایده گرایانه است.که به قول " فون رایت " شامل گزارههای آمرانه میشوند. هنجارها ممکن است به صورت فایده گرایانه مورد استفاده کنشگران قرار بگیرد، و اگر این داعیههای هنجاری به عنوان قید و اجبار محسوب شوند، نه به دلیل آنکه کنشگر آنرا به عنوان تعهدی اخلاقی پذیرفته، بلکه چون مجازاتهای را که در صورت تخلف شامل حال او میشود پیش بینی میکند و میخواهد از آن پرهیز کند. لذا این اشتباهی ابتدایی است اگر تصور شود اجرای تکلیفی اخلاقی ضرورتاَ به معنای تعهد اخلاقی نسبت به آن است.
تقسیم بندی مجازات: در سطح انتزاعی میتوان بر این اساس طبقه بندی کرد که آیا منابع به کار رفته برای ایجاد مجازات، درونی است؛ یعنی شامل عناصری از شخصیت کنشگر است و یا بیرونی است؛ یعنی خصوصیات متن و زمینه کنش را به کار میگیرد.و یا تقسیم انها بر اساس منابع در اختیار عامل.
مجری مجازات تقسیم به دو قسمت: منفی و مثبت
فعلیت یافتن مجازات: 1- مجازات درونی با تعهد اخلاقی مثبت کنشپر و یا منفی با توسل به نپرانی، ترسف احساس گناه.....2- بیرونی با توسل به وعدۀ پاداش (مثبت ) و یا تهدید به کاربردد زور ( منفی )
هیچ مجازات بیرونی ممکن نیست مؤثر باشد مگر اینکه با ضمانتی " درونی " همراه شود.پاداش در صورتی پاداش است که با خواستههای شخص انطباق داشته باشد.هماهنگی اخلاقی کنش متقابل به صورت نامتقارن همبسته است با تولید آن به مثابه امری معنادارو تجلی روابط قدرت نهفته در آن. این مسأله دو جنبه دارد که رابطه هماهنگی با هم دارند. الف-امکان تصادم جهان بینیهای مختلف یا در سطحی خردتر: تصادم تعریفها دربارۀ چیستی. ب- امکان تصادم میان برداشتهای ناهموار هنجارهای مشترک.
روابط قدرت در کنش متقابل:
به نظر گیدنز مفهوم کنش به صورت منطقی به مفهوم قدرت متصل است.در واقع کنش ذاتاَ مستلزم کاربرد ابزارهایی برای دستیابی به نتایج مورد نظر است که از طریق مداخله مستقیم کنشگر در جریان رویدادها یا خودداری او از اقدام به عمل انجام میپذیرد.؛ قدرت بازنمود توانایی عامل در کاربست منابع برای ساختن همان ابزارهاست.در این معنای کلی، قدرت به توانایی دگرگون سازندگی کنش بشری اطلاق میشود.قدرت در این معنا عبارتست از توان کنشگران برای مداخله در مجموعهای از رویدادها و تغییر روند آنها. بدین ترتیب " توانستن " است که واسطه میان مقاصد و تحقق بالفعل نتایج مورد نظرمیشود. قدرت در معنای محدودتر خاصیت کنش متقابل است و میتوان آنرا به عنوان توانایی تأمین نتایجی تعریف کرد که تحقق آنها بستگی به " عاملیت " دیگران دارد.به همین معناست که انسانها بر دیگران قدرت و سلطه دارند.حال توجه به چند نکته ضروری است:
الف- قدرت در هر دو معنی کلی و محدود به توانایی اطلاق میشود هم از جهت استفاده از آن و از جهت نگه داشتن آن برای مقاصد بعدی
ب- رابطه بین قدررت و تضاد رابطهای اتفاقی است: و مفهوم قدرت دال بر وجود تضاد نیست.
ج- این مفهوم نفع است و نه قدرت که مستقیماَ به تضاد و انسجام مربوط میشود.و دلیل با هم بودن قدرت و تضاد کنار هم به این دلیل است که چون قدرت با تعقیب منافع ارتباط دارد و منافع انسانها ممکن است یکسان نباشند.لذا قدرت ویژگی همه همه صور کنش متقابل انسانی است، اما تقسیم منافع این طور نیست.
د- لزوم مقاومت در برابر پیوند دادن منافع به حالت طبیعی: عامل تعیین کنندۀ جهت جریان کنش متقابل با توجه به قدرت بر حسب منابع و تسهیلات شرکت کنندگان که به عنوان عناصری از تولید کنش متقابل به کار میبرند،و این منابع و تسهیلات مذکور میتواند شامل مهارتهایی باشد که کنش متقابل به وسیلۀ آنها به صورت امری " معنادار " بنا میگردد و همچنین سایر منابعی که میتواند با کاربرد آنها بر قسمتی از کردار دیگران نفوذ یا کنترل داشته باشد.( از جمله برخورداری از اقتدار و تهدید یا کاربرد زور)
آفرینش چارچوبهای معنایی به وساطت فعالیتهای واقعی رخ میدهد و همچنین بر اساس تفاوت در قدرت که کنشگران میتوانند از تمام آن استفاده کنند.ساختن و پرداختن تأملی چارچوبهای معنایی به لحاظ برخورداری از قدرت، خصلتأ نامتوازن است: خواه این امر نتیجه مهارتهای زبانی یا گویشی برتر یک شخص در گفتگو با دیگران باشد، یا تملک انواع مناسب در دانش فنی یا کاربست اقتدار یا زور.
آنچه به عنوان واقعیت اجتماعی پذیرفته میشود، نه تنها در متداولترین سطح کنش روزانه، بلکه در سطح فرهنگ و ایدئولوژی جهانی نیز، رابطهای بلافاصل با توزیع قدرت دارد.
مفهوم ساخت: زمان، ساخت، نظام
مشاهدۀ مفهوم ساخت در دو مجموعه:
الف- کارکرد گرایان: ساخت در پیوند با کارکرد است، مطالعۀ ساخت شبیه آناتومی موجود زنده، مطالعۀ کارکرد ساخت شبیه مطالعه فیزیولوژی موجود زنده است و مطالعۀ ساخت با صبغۀ زیست شناختی
ب- ساختگرایی
در کارکرد گرایان جدید ساخت به معنی الگوی روابط اجتماعی و کارکرد به نعنی چگونگی عملکرد این الگوها به صورت نظام است.ساخت واژهای توصیفی است و کار تبیین بر عهده کارکرد است.
در ساختار گرایی ساخت نقشی تبیینی بر عهده دارد. زیرا به مفهوم دگرگونی و تغییر شکل مربوط است و تحلیل ساختاری در صدد رخنه به زیر لایۀ ظواهر سطحی است.تمایز میان ساخت و کارکرد جای خود را به تمایز میان " رمز و پیام " میدهد.
دو وجه مشترک ساختگرایی و کارکرد گرایی 1- پایبندی آغازین آنها به تمایز میان همزمانی و درزمانی، ایستایی و پویایی 2- توجه به دو جنبۀ آنها نه فقط به ساختها، بلکه به نظامها.
در تفکر ساختگرایانه تلاش برای فایق آمدن بر تمایز همزمانی در زمانی منجر به تأکید بر ساخت یابی یا به قول دریدا، ساخت یابی ساخت شده است.
تفاوت میان ساخت و نظام:
دوسوسور: کاربرد واژه نظام به جای ساخت و منظور وی از نظام مجموعه وابستگیهای میان عناصر زبانی بود.معرفی واژه ساخت توسط " یلمسلئو و گروه پراگ " منجر به جایگزینی ساخت به جای نظام شد.
بررسی تاریخچۀ ساختارگرایی نشان میدهد که یکی از دو واژه زاید است و غالباَ هم پوشانی دارند و نظام اغلب به عنوان ویژگی معرف ساخت به کار میرود.
در کارکرد گرایی ساخت اشاره به الگوهای روابط اجتماعی دارد ولی نظام را در اشاره به " کارکرد" واقعی چنین روابطی به کار میبرند.
مفهوم ساخت یابی گیدنز به تمایزهای میان ساخت و نظام بستگی دارد.واژۀ ساختخ اجتماعی باید دربرگیرندۀ دو عنصر باشد که به روشنی از هم تمییز داده نمیشوند:
1.الگوبندی کنش متقابل که نشان دهندۀ روابط میان کنشگران یا گروههاست.
2.استمرار کنش متقابل در زمان
کاربرد واژۀ ساخت از گیدنز به مفهوم ساخت از استروس نزدیکتر است تا به کاربر آن در کارکرد گرایی.
به نظر گیدنز 5 محدودیت وجود دارد که از سودمندی مفهوم ساخت نزد استروس میکاهند:
1- به نظر استروس ساخت ربطی به واقعیت اجتماعی ندارد بلکه مدلی است که مشاهده گرآنرا میسازد: اما ساخت دارای وجود مجازی یا لحظاتی است
.2- ساخت گرایی وی فاقد مفهوم ساخت- همچون – ساخت یابی است و آنرا پدیدۀ ناخودآگاه و بیرونی میداند. در حالیکه من علاوه بر توجه به عملکردهای ذهنی ناخودآگاه، برای اگاهی عملی و گفتمانی در بازتولید کرد و کارهای اجتماعی جایگاه مرکزی قائل هستم.
3- رهیافت استروس خالی از ابهام نیست؛ چراکه ساخت را به مثابه روابط میان مجموعه عناصر یا تقابلیهای استنباط شده و به عنوان قواعد تغییر و تبدیل که در این مجموعهها بدیلهایی ایجاد میکند، در نظر میگیرد اما برای گیدنز ساخت نه به عنوان چیزی که اصلیترین معنای آن شکلی از مجموعههاست، بلکه به معنای " قواعد ومنابع " است که در بازتولید اجتماعی مقید به چارچوب زمانی است.لذا واژه ساخت به عنوان واژۀ ناظر به جنس تلقی میشود؛ اما ساختهارا میتوان مجموعهای از خواص قواعد-منابع دانست.
4- مفهوم ساخت استراوس دارای نقصهایی از جهت فاصله گذاری معناشناختی با عمل برخوردار است.استدلال گیدنز این است که چیزی به اسم قواعد تبدیل وجود ندارد، همۀ قواعد اجتماعی تبدیلی هستند؛ به این معنا که ساخت در شباهت تجربی موضوعات و امور اجتماعی عیان نمیشود.
5- اگر ساخت فقط در مصادیق آن وجود دارد( در زمان و مکان ) باید شامل ارجاع به پدیدههایی مانند قدرت باشند.در واقع سلطه و قدرت پیش شرط مفهوم عاملیت و پدوندهای عاملیتساخت است.
کاربرد ساخت در اشاره به « خواص ساختاری » یا خواص ساخت دهنده ( خواصی که فراهم کنندۀ قدود زمان و مکان در نظامهای اجتماعی است) به نظر گیدنز این خواص را میتوان به عنوان قواعد و منابع که به صورت بازگشتی یا با بازآیند در بازتولید نظامهای اجتماعی مستترند، درک کرد.
تحلیل ساختاری در علوم اجتماعی شامل بررسی ساخت یابی نظامهای اجتماعی است.نظامهای اجتماعی که در زمان و مکان، از طریق استمرار بازتولید اجتماعی الگو مییابند، لذا نظام اجتماعی کلیتی ساخت یافته است. ساختها در زمان و مکان وجود نرارند، مگر در لحظات ابتنای نظامهای اجتماعی.
ژرف لایهترین اعمال تشکیل دهندۀ نظامهای اجتماعی نهادها هستند.درک این نکته مهم است که وقتی از ساخت به منزلۀ قواعد و منابع سخن میگوییم، مقصود این نیست که میتوانیم قواعد یا منابع را به عنوان انباشتههایی از تواناییها و دستورالعملهای مجزا مطالعه کنیم.قواعد را میتوان در متن تحول تاریخی کلیتهای اجتماعی، به عنوان چیزی که به صورت بازگشتی در اعمال مستتر است، درک کرد. این نکته به دو معنا حائز اهمیت است: 1. هیچ رابطه منفردی بین یک فعالیت و یک قاعده وجود ندارد و فعالیتها در بستر مجموعهای همپوشان و پیوستهای از قواعد انجام میگیرند و به واسطۀ شرکت در بنا ساختن نظام اجتماعی در جریان زمان انسجام مییابند. 2. قواعد را نمیتوان بر حسب محتوای خود آنها همچون دستورها یا ممنوعیتها به طور کامل توصیف یا تحلیل کرد، به این دلیل که غیر از وضعیتهایی که در آنها واژۀ مناسبی وجود دارد، قواعد و فعالیتها فقط در پیوند با یکدیگر وجود دارند.
قواعد و منابع:
گیدنز پیوندهای میان سه مفهوم ساخت، نظام و ساخت یابی را اینگونه بیان میکند:
نظام: روابط بازتولید شده میان کنشگران یا جماعات که به عنوان کرد و کارهای متداول اجتماعی سازمان یافته اند.
نظامهای اجتماعی: نظامهای کنش متقابل اجتماعی اند.
ساخت: قواعد و منابع که به عنوان خواص نظامهای احتماعی سازمان یافته اند.
نظامها دارای ساختهایی هستند و خواص ساختاری دارند و خودشان ساخت نیستند. ساختها ضرورتاَ خواص نظامها یا جماعاتند و مشخۀ آنها فقدان فاعل است.
ساخت یابی: شرایط حاکم بر استمرار یا تغییر شکل ساختها و بنابراین بازتولید نظامها.
بررسی مفهوم قواعد و منابع: 1. قواعد هم جنبۀ تشکیل دهنده دارند و هم تنظیم کننده( نمیتوان آنها را از هم جداکر) . مثال نوع اول: صداقت، مالکیت و مثال نوع دوم: دال بر مجازات است.
2. بایستی نسبت به استفاده از قواعد بازیها و ویژگی قواعد اجتماعی محتاط باشیم. قواع موجد یا میانجی تولید فعالیتها هستند.بنابراین قاعده تعمیم آنچه مردم انجام میدهند، یعنی تعمیم اعمال نیست.متداول،
3.عملکردهای آگاهی عملی دربرگیرندۀ قواعد و تفسیر « روش شناختی » قواعد در استمرار اعمال است.
مفهوم قدرت نیز همچون " قاعده " توصیف وضعیتی واقع نیست، بلکه نوعی توان است.در میان تفسیرهای مختلف از قدرت در نظریه اجتماعی و سیاسی، دودیدگاه عمده وجود دارد:
1.قدرت را میتوان به عنوان کنشگر در تحقق ارادۀ خویش به بهترین نحو مفهوم پردازی کرد، حتی اگر ارادۀ کسانی که ممکن است در برابراو مقاوت کنند زیر پا گذاشته شود.( شبیه تعریف وبر است)
2. قدرت را باید به مثابۀ خاصیت جمع در نظر گرفت: مثل دریافت پارسونز از قدرت
اما هیچ کدام از این دو شیوۀ مفهوم پردازی به تنهایی درست نیست و باید این دو دیدگاه را به عنوان ویژگیهای دوسویگی ساخت به هم پیوند دهیم. منابع به منزلۀ شالودهها یا حاملهای قدرت هستند مه ساختهای سلطه را تشکیل میدهند و مورد استفادۀ طرفین کنش متقابل قرار میگیرند و از رهگذر دوسویگی ساخت، بازتولید میشوند. قدرت به وسیلۀ شکلهای معینی از سلطه ایجاد میشوند، به همان طریقی که قواعد در اعمال اجتماعی مستترند و در واقع به عنوان یک رکن سازندۀ همان اعمال.
نظریۀ ساخت یابی:
این مفهوم در بر دارندۀ مفهوم دو سویگی ساخت است که به طبیعت اساساَ بازگشتی زندگی اجتماعی مرتبط است و بیانگر وابستگی دو جانبۀ ساخت و عاملیت است. منظور من از دوسویگی ساخت این است: خواص ساختاری نظامهای اجتماعی هم وسیله و هم نتیجۀ اعمالی است که نظامهای مذک.ر را تشکیل میدهند. نظریۀ ساخت یابی نافی هر گونه تمایزی میان همزمانی و درزمانی و یا ایستایی و پویایی است.همچنین نافی یکسان دانستن ساخت با محدودیت و منابع است.ساخت هم توانبخش است هم بازدارنده. طبق این دیدگاه ویژگیهای ساختاری مشابهی به فاعل شناسایی ( کنشگر) و موضوع شناسایی ( جامعه ) تعلق دارد.ساخت به طور همزمان به " شخصیت " و " جامعه " شکل میدهد، اما در هیچ موردی این شکل دادن به دلیل اهمیت پیامدهای غیر عمدی کنش وهمچنین به دلیل شرایط ناساختۀ کنش تام و تمام نیست.بنابراین ساخت را نه به عنوان مانع کنش، بلکه باید به عنوان چیزی که در ایجاد کنش نقش اساسی دارد، مفهوم پردازی کرد.
بر اساس مفهوم دوسویگی ساخت: کنشگران در تولید کنش متقابل به قواعد و منابع متوسل مشوند.اما بدین ترتیب همان قواعد و منابع از رهگذر همین کنش متقابل مدداش پی ریزی میشوند. بنابراین ساخت حالتی است که در ان رابطۀ میان جزء و کل در بازتولید اجتماعی متجلی میشود. کنشگران هستند که نهادها را تولید و بازتولید میکنند و نهادها در " پس " کنشگران اجتماعی عمل نمیکنند.
هر کنشگر دارای معرفتی گسترده اما ژرف و دقیق از جامعهای است که خود عضوی از آن است.اما اولاَ: معرفت باید هم بر حسب آگاهی عملی و هم برحسب آگاهی گفتمانی فهمیده شود. و ثانیاَ در هر جامعه هر فرد کنشگر فقط در میان دیگران است و آشکار است که در جوامع صنعتی معاصر، این دیگران بسیارند و آنچه یک کنشگر میداند، در متن و زمینههایی که فراتر از فعالیتهای روزانۀ او امتداد مییابد، محو میشود.ثالثاَ اینکه آگاهی عملی و گفتمانی به شیوههای مشخص محدود و مقید میشوند که در پیوند با طبیعت « موضعی» فعالیت کنشگران است، اما به این منش موضعی قابل تقلیل نیستند. این مؤلفهها را میتوان شرایط ناآگاهانه کنش و پیامدهای ناخواستۀ کنش دانست.
ساخت، کنش، بازتولید
ساختها، خواص ساختاری:
ساخت به مثابۀ قواعد و منابع، به صورت بازگشتی در بازتولید نظامهای اجتماعی دخیل است و در نظریۀ ساخت یابی کاملاَ بنیادی است.به معنای کلی تر میتوان گفت که ساخت اشاره دارد به ویژگیهای نهادی شدۀ ( خواص ساختاری) جوامع.به هر دو معنا ساخت مقولهای است ناظر به جنس که در هر یک از مفاهیم ساختاری زیر مستتر است:
1.اصول ساختاری: اصول سازمان یافتن کلیتهای اجتماعی؛
2.ساختها: مجموعههای قاعده- منبع که در مفصل بندی نهادی نظامهای اجتماعی دخیلند؛
3.خواص ساختاری: ویژگیهای نهادی شدۀ نظامهای اجتماعی که در طول زمان و مکان امتداد یافته اند.
شناسایی اصول ساختاری و پیوندهای آنها در نظامهای بین جامعه ای، نشاندهندۀ فراگیرترین سطح تحلیل نهادی است، یعنی تحلیل اصول ساختاری متوجه شیوههای تمایزیابی و مفصل بندی نهادها در طول " دورترین " دامنههای دسترسی زمانی-مکانی است.
مطالعۀ مجموعههای ساختاری یا ساختها، شامل جداسازی " خوشههای " متمایز روابط تغییر شکل وساطت است که در تعیین اصول ساختاری مستتر است.
ساختها را میتوان به لحاظ تحلیلی در هر یک از سه بعد ساخت یابی، دلالت، مشروعیت و سلطه یا در میان اینها مشخص ساخت.تشخیص عناصر ساخت یابی حافظ تعلیق تحلیل نهادی است، اما سطح مطالعه را به بررسی مستقیم روابط هم حضوری نزدیکتر میکند.
ورود دوبارۀ مفهوم دوسویگی ساخت به معنای رها کردن زمان و مکان مجازی تحلیل نهادی، و، بنابراین، ورود دوبارۀ تاریخ است.همۀ خواص ساختاری نظامهای اجتماعی، وسیله و نتیجۀ فعالیتهای تصادفاَ انجام یافتۀ کنشگران " وضعیت مند " است، و این یکی از مضامین اصلی نظریۀ ساخت یابی است.
منظور گیدنز از مدارهای بازتولید ( در مفهوم خوشه بندی اعمال نهادی) مسیرهای نسبتاَ به روشنی تعریف شدۀ فرایندهایی است که روی منابع خود اثر بازخوردی دارند، صرف نظر از اینکه چنین بازخوردی،تحت نظارت تأملی عاملان در موقعیتهای اجتماعی خاص هست یا نه.اما هدف من اشاره به شرایط واقعی بازتولید اجتماعی است.
-جامعه شناسی ومعرفت عامیانه
همیشه آنچه مسلم به نظرمی رسد،یاآنچه "همه میدانند"نه تنها ممکن است مسلم نباشد بلکه شایددرواقع نادرست هم باشد-مثل زمین که آن رامسطح میبینیم ولی چنین نیست-دانش پیش انگاشتهی مادربارهی نهادهای اجتماعی نیزمستعداشتباه است.مثلا"تصوراینکه میزان خودکشی درسوئد بسیارزیاداست درحالی که واقعا"چنین نیست.نبایدسهم پژوهش اجتماعی رادرپرده برداشتن ازعقایدنادرست دربارهی پدیدههای اجتماعی دست کم گرفت.تلاش برای کشف اعتبارواقعی دیدگاههای موردپذیرش همگانی دربارهی جنبههای معین زندگی اجتماعی،بایدجزووظایف جامعه شناسی باشد.به علاوه مقدارقابل توجهی ازازآنچه همه درباره نهادهای اجتماعی میدانندنتیجه تحلیلهای جامعه شناختی وپژوهشهای اجتماعی است.اماوظیفهی جامعه شناسی فقط تصحیح عقایدغلط نیست.
حال به قضیهای میپردازم که قبلا"بیان کرده ام:
عاملان انسانی ازچیستی وچرایی کنشهای خویش آگاهند ومفاهیم وقواعدکنش خویش رامی شناسندوتعریف میکنند.مثلا"شخصی که چکی راامضاء میکندنه تنهاچیستی وچرایی کارخودرامی داندبلکه تعریفی ازمفاهیمی چون چک،پول،بانک و...نیزدارد.این آگاهی مستلزم مجموعه عناصری درمتن نهادی وسیعتری است که کنش درآن صورت میگیردوبه نظرمی رسدکه کشف این عناصروشناخت قراردادهای اجتماعی نیازی به پژوهش اجتماعی نداشته باشدزیراآنهاپیشاپیش شناخته شده هستند.امابایدبدانیم که چیزی که برای فردقراردادمأنوس وآشنایی است ضرورتا"برای فردیاگروه دیگرچنین نیست.شیوههای رفتاری افرادیک محیطممکن است باشیوههای رفتاری افرادمحیط دیگرتفاوت داشته باشد.شناسایی تنوع فرهنگی وتعبیرقراردادهای موجوددرمحیط فرهنگی معین که عامل درک مقاصدکنش کنشگران است به پژوهش اجتماعی نیازدارد.قوم نگاری فرهنگی درفهم دوجانبهی محیطهای فرهنگی گوناگون وایجادمبادلات بین فرهنگی نقش بنیادی دارد.
اگربازهم به مثال امضای چک برگردیم،بایدگفت که قسمت اعظم معرفتی که مابه قراردادهای تعریف کنندهی کنشهای خودداریم،صرفا"زمینهای نیست بلکه خصوصیتی عملی وغیررسمی دارد.برای داشتن حساب بانکی نیازی به فهم دقی نظام بانکی وتعریف مفاهیمی چون پول وچک نیست.زیرابسیاری ازفعالیتهای مادارای ساختی غیرگفتمانی هستند.یعنی گفتارماتنهاجنبههایی ازکنشهارادربرمی گیرد.بنابراین جامعه شناسی ساخت گفتمانی وغیرگفتمانی کنشها رامطالعه میکندوچیزهایی رامطالعه میکندکه ماازپیش میدانسته ایم-هرچندبه طورعادی آنهارانمی دانیم-یعنی کاملا"ازآنهامطلع نیستسم.مثلا"اگرازفردی که چکی راامضاء میکندبخواهندکه پول راتعریف کندشایدنتواندزیراتعریف پول دارای ساختی غیرگفتمانی است.
اگربه ملاحظات گافمن درباره زبان بدن وکنترل بدن توجه کنیم،دنیای اجتماعی دیگردنیای همیشگی نیست.این نوشتههابصیرت ممتازی دربارهی امورمعمولی به خواننده اعطامی کنندوچیزهایی رامعلوم میکنندکه ازقبل میدانیم اماآگاهی گفتاری به آنهانداریم.تنهاازجنبهی غیرگفتمانی باآنهامأنوسیم.
پس تااینجاچندین قضیه برای ماروشن شد:
1-آگاهی بشرازچیستی وچرایی کنشهایشان
2-زیستن آنهادرمحیطهای ازلحاظ فرهنگی گوناگون
3-توانایی بشردرشناسایی بخش کوچکی ازچارچوبهای قراردادی فعالیتهایشان به صورت گفتمانی
وقیدچهارم:پیامدهای ناخواسته وغیرعمدی کنشهای انسانی
جامعه شناسان چنین پیامدهایی را"پیامدهای معکوس"نامیده اند.اماهمهی پیامدهای غیرعمدی معکوس نیستند.مثلا"کسانی که درپی انگیزههای فرومایهی خوددست به عمل میزنند ممکن است به دیگران نیزخیری برسانند.پیامدهای معکوس دستهی جالب ومهمی ازپیامدهای غیرعمدی هستندوعمدتا"بیانگراثربومرنگ واری هستندکه خصیصهی عمومی سیاستگذاری اجتماعی است.
کارجامعه شناس تنهامطالعهی تأثیرات معکوس کنشها نیست،بایددیدکه تحلیل پیامدهای غیرعمدی کنشهای عمدی تاچه حدبرای مشغلهی جامعه شناسی بنسادی است.
پیامدهای ناخواستهی کنشهافقط محدودبه سلسله رویدادهایی که پیامدهای گسسته دارند(مثل وقوع جنگهای جهانی بدون برنامه ریزی قبلی) نمیشوند.پیامدهای ناخواسته عمیقا"دربازتولیدنهادهای اجتماعیدخالت دارندامابخش بزرگی ازاین بازتولیدباقصدوبرنامه هدایت میشود.
پس مطالعهی درهم تنیدگی آنچه عمدی است ازآنچه غیرعمدی است چهارمین نوع ازوظایف جامعه شناسی است.
مفهوم کلیدی پیونددهندهی وظایف جامعه شناسی رااینجا"ماهیت بازگشتی زندگی اجتماعی"نامیده ام.من بادنبال کردن روال زندگی روزانه نهادهایی رابازتولیدمی کنم که نقشی دربه وجودآمدن آنهانداشته ام بنابراین فعالیتهای من دربسترخواص ساخت یافتهی نهادهایی که فراترازمن درزمان ومکان امتدادیافته اندجایگزین میشود.وخوداین فعالیتهاازعناصرسازندهی این خواص ساختاری میشوند.مطالعهی الگوهای بلندمدت ثبات ودگرگونی یکی دیگرازوظایف جامعه شناسان است.
- مسائل رایج
جامعه شناسی همچون کل علوم اجتماعی،درسالهای اخیر،دستخوش تغییروجرح وتعدیلهای فراوانی شده است.این تغییرات هم موضوعی هستند،هم روش شناختی.
دراواخرقرن هجدهم ونوزدهم،موضوع جامعه شناسی پیدایش مدرنیته وزوال جهان سنتی،صنعتگرایی،مهاجرت،دموکراسی تودهای و...بودودرپی شناسایی مسیرتجددبود.مکاتب فکری رایج درجامعه شناسی نیزبه نوعی برذات جوامع صنعتی تأکیدمیکردند.امادرقرن بیستم توجه جامعه شناسی بیشترمعطوف به نظام جهانی همبسته وتصدیق آن است.بانزدیک شدن قرن بیست ویکم دورهی حیرت انگیزی ازتغییرشکل اجتماعی راتجربه میکنیم که این امرمستلزم بازنگری برخی نظریههاومفاهیم جامعه شناسی است.ابداعات فن آوری،تأثیرکامپیوتروروبات سازی،اضمحلال شالوده تولیداقتصادغربی،انتقال تولیدصنعتی پایه به کشورهای شرق،تقسیم کارجهانی،تجدیدآرایش الگوهای رأی گیری، صورجدیدتغییرات این دوره هستندکه موردتوجه جامعه شناسان قرارگرفته اند.
بااین حال قصدعملیای که زیربنای نوشتههای جامعه شناسان قرن هجدهم ونوزدهم راتشکیل میدادتأثیرجامعه شناسی بربه سازی شرایط انسانی بود وماامروزه بایدازاین شیوه دفاع کنیم.
ازنظرروش شناختی،اکثربنیانگذاران اولیهی جامعه شناسی دراواخرقرن هجدهم ونوزدهم،منطق وروش خودراازعلوم طبیعی اخذمیکردندوعدهای هم روش خودرابرتفهم وعلوم انسانی بنا نهاده بودند.درنتیجه این رشته بین دودیدگاه علم طبیعی واومانیس(متضادآن) منقسم شد.
اماامروزه میدانیم که جداکردن تبیین ازتفهم روش گمراه کنندهای است.فهم وتفسیرهمان قدردرعلوم طبیعی ضرورت داردکه درعلوم انسانی وهمچنین علوم انسانی نیزنیازمندتعمیم است.درست است که تفاوتهای ژرفی بین علوم اجتماعی وعلوم طبیعی وجودداردامااین تفاوتهاربطی به وجودیافقدان تفسیربه خودی خودنداردبلکه با"هرمنوتیک مضاعف"پیونددارد.یعنی موضوعات مطالعه درعلوم اجتماعی وانسانی،خودموجوداتی هستندکه ازمفاهیم استفاده میکنندوجامعه شناس برای درک کنشها ونهادهای اجتماعی بایدبراین مفاهیم وفرازبانهای مفهومی تسلط داشته باشد.
جان بارنز معتقداست که رابطهای دیالکتیکی بین دستگاه مفهومی جامعه شناس وجهان بینی کنشگران موردمطالعه وجوددارد.که این رابطهی دوطرفه شایستهی بررسی دقیق است.
اغلب تصورمیشودکه علوم اجتماعی درمقام دستیاران سیاستکذاری ناموفق بوده اندواین علوم راناقص ونارسامی دانند.این تصوربه علت عدم توجه به ورودمفاهیم فنی علوم اجتماعیبه گفتمان غیرتخصصی است.
اگرآمارههای اجتماعی رادرنظربگیریم شایداولین چیزی که به نظربرسد فاصله آنهاازآمیخته شدن باموضوعشان باشدودرظاهرکمی وعینی به نظربرسند.مثل آمارهای مربوط به توزیع جمعیت،مرگ ومیرو...اماگردآوری این آمارههابه شیوهای بنیادی جزئی ازپی ریزی جوامع مدرن است.
استنتاجهایی که میتوان ازاین مطلب کردبسیاراهمیت دارد.ازیک سومی توان فهمیدکه چرادرخشانترین اندیشههای ابتکاری درعلوم اجتمتعی درمعرض خطرابتذال وعوام زدگی قرارمی گیرند زیرااین اندیشههابه محض موفقیتشان وبه محض اینکه بخشی ازالکوهای فعالیتهای متداول روزانه میشوندازانظارمخفی شده ومأنوس کسل کننده میشوند.ازسوی دیگرباید ادعاکنیم که تأثیرعلوم اجتماعی بردنیای"خودشان"بسیارنیرومندترازتأثیرعلوم طبیعی بوده است واین علوم به صورت تأملی درفرایندهای تداوم وتغییروجرح وتعدیل نظامهای اجتماعی مدرن دخیل بوده اند. بنابران مقیاس انعطاف پذیری جوامع خلق فرهنگ جامعه شناختی فعال والهام بخش است.
همهی پژوهشهای اجتماعی ضرورتا جنبهی فرهنگی یا انسان شناختی دارند که این امر نتیجهی هرمنوتیک مضاعف است که ویژگی علوم اجتماعی است (یعنی تمام تحقیقات اجتماعی با فرهنگی سرکار دارد که متمایز از سایر جاهاست ) .و سرو کار جامعه شناسی با پدیدهای معنادار است یعنی پدیدهای که مربوط به انسان باشد. مفاهیم مورد استفاده مشاهده گران جامعه شناسی مفاهیم مرتبهی دوم هستند این در ذات علوم اجتماعی هست که مفاهیم مرتبه دوم به واسطهی به کار رفتن در خود زندگی به مفاهیم مرتبه اول تبدیل شود.جنبه هرمنوتیک مضاعف ناشی از فرایند ترجمه یا تفسیری است که درآن نهفته است (مثلا در گذشته از یک واژه یک برداشتی میشده ولی امروزه از همان واژه در مکان و فرهنگهای مختلف برداشتی چند گانه میشود) . وظیفه توصیف جامعه شناختی این است که که میانجی آن دسته از چارچوب معنایی شوند که کنسشگران در محدودههای آنها کردار خود را جهت میدهند.
ویژگی تحقیق اجتماعی تا حدی قوم نگارانه است یعنی با هدف توصیف فرهنگی کامل و جزء به جزء یک پدیده سرو کار دارد.دانشمندان اجتماعی نوعی متصدی ارتباطاتاند که چارچوبهای معنایی مرتبط با زمینه خاصی از زندگی را وارد زمینههای دیگر میکنند و علوم اجتماعی به منابع توصیف "معرف دوجانبه "تمسک میجوید
اگر پدیده مورد مطالعه کلی و تعمیم یافته باشد مثا تحلیل نهادی یا جمع انبوه دیگری ؛دیگر نیازی به توصیف پرمایه (کامل و ریز به ریزمثل تحقیق قونگارانه ) نیست.
پیش بینی پذیری کردار دست ساخته کنشگران اجتماعی است و از دلایل شان یرای کردارجدا نیست و حتی پیامدهای ناخواسته کنش در متن جریان کردار تعمدی تفسیبر میشود.
تحلیل گر اجتماعی باید به تکوین زمانی و مکانی زندگی اجتماعی حساس باشد که برای وحدت در این رشته میباشد.
جغرافی دانان متخصص مکان و مورخان متخصص زماناند در حالی که هر دو تا بر مفهوم جامعه تمرکز دارند وی بیشتر به اشتراکات موضوعات کاری رشته اشار ه دارد که زمان ومکان را میشود تحلیل اجتماعی کرد.
تحلیل هماهنگ شدن زمانی و مکانی فعالیتهای اجتماعی به معنای مطالعه خصایص زمینهی مطالعه مکانهایی است که از رهگذر آنها کنشگران در خط مسیرهای روزمره خود حرکت میکنند و مطالعه منطقهای شدن مکانهایی که در زمان- مکان امتداد مییابند.مثلا آموزش و دولت:دولتهای مدرن در همه جا در تلاش برای نظارت بر باز تولید نهادی بر ماهیت نظام آموزشی است که با هم رابطه تنگاتنگی دارند.
تحلیل کردار استراتژیک:
بر اساس نظریه ساخت یابی در پژوهشهای اجتماعی دو نوع تعلیق روش شناسی امکان پذیر است 1) در تحلیل نهادها خواص ساختاری به مثابه ویژگی دائم بازتولید شده نظام اجتماعی بررسی میشود.2) در تحلیل کرداراسترتژیک کانون توجه به شیوههایی که طی ان کنشگران از خواص ساختاری (منابع و قواعد موجود ) بهره میگیرند تا روابط اجتماعی را بنا نهند.البته فرق زیادی بین این دو نیست هر دو با توجه به دوسویگی ساخت توضیح داده میشود.تحلیل کردار استرتژیک به معنای الویت دادن به اگاهی عملی و اگاهی گفتمانی و استراتژیک های کنترل در داخل حد و مرزهای تعریف شده است (آگاهی عملی آن نوع آگاهی که بر اثر تکرار نتیجه و پیامد آن برایمان معلوم است و مانند یک نسخهای آماده به قول شوتز در دست داریم. مثلا هنگام دیدن دوست سلام کردن و احوال پرسی را بدون تلاش و تعملی میکنیم و لی در اگاهی گفتمانی ما در موقعیت جدیدی قرار میگیریم که بایستی به ابداع مفاهیم و مطلب همراه با تفکر بپردازیم مثلا استاد سر کلاس بدون اینکه قبلا گفته باشد اتفاقی از یکی سوال جدیدی در مورد گیدنز بپرسد) . برای تحلیل استراتژیک بایستی به انگار ههای زیر اهمیت داد 1) لزوم پرهیز از کم بها دادن به نیت کنشگران 2) شرح کامل در موردانگیزش(یعنی دلیل و هدف انجام این عمل 3) تفسیردیالکتیک کنترل(نظارت بر رفتار و کردار در بازخوردش بین ساخت و عامل انسانی)
پژوهش ویلیس در مورد بچهها در مدرسه یک پژوهش تجربی که با نتایج تجربی ساخت یابی ارتباط دارد.که درآن نگرش سرکشانه بچهها به نظام اقتدار مدرسه پرداخته است. در آن بچه رفتاری از خود نشان میدهند که به پیامدهای نا خواسته منجر میشود که خود از آن اگاهی محدود تری داشتند البته کارکردی هم داشته اینه که نیاز نظام سرما یه داری که به کارگرای نیمه ماهر نیاز داشتند بر آورده میسازند. دلیل در افتادن بچهها با اقتدار مدرسه باستی بصورت گفتمانی برسی شود که مدرسه ایجاد کرده است. اینها در هر دو سطح آگاهی از نظام مدرسه مطلعاند (چه بچههای سازشگر و چه ناسازشگر) . ودر قبال تذکر معلم توجیهی کاذب برای رفتار خود میآورند بدون اینکه آزمایش اعتماد گارفینگل را خوانده باشند اینها فکر میکنند مدرسه نمیتواند شغلی برای آینده شان جور کند به این خاطر با آن در میافتند.
پیامدهای ناخواسته:علیه کارکردگرایی
نیرویهای اجتماعی از رهگذر دلایل عاملان عمل میکنند و ازاین رو بررسی ویلیس در باره بازتولید اجتماعی اتکائی به مفاهیم کارکرد گرانه ندارد.شیوهی معارضه جویانه آنها را به سوی ترک از مدرسه سوق میدهد چون خواهان استقلال مالیاند که برایشان در بیرون از مدرسه خواهد داشت آنها فرهنگ پرخاش گری را در بیرون از مدرسه یاد میگیرند که به فرهنگ محل کارشان ربط دارد چون با فرهنگ محیط کاریشان ساز گاراست هیچ مشکلی با اقتدار آن ندارند. پیامد ناخواسته ورود ناقص به مدرسه که عرصه محدودی است که فعالانه شرایطی را بازتولید و استمرار میدهد که به محدود شدن فرصتهای زندگی منجر میشود.اگر کارکرد گرایانه تر ک بچهها از مدرسه را بیان کنیم اینها نیاز سرمایه داری بر طرف میکنند و در حکم سپاه ذخیرهی صنعتی اند.
1) فعالیتهای اجتماعی یا کنش نیمند ند که منجر به پیامدهای ناخواسته میشوند
2) یا نیاز کارکردی را جواب میدهند که پیامد کارکردی دارند.
در اولی فعالیت بچهها کنشی نیت مند است که در شرایط آگاهی محدود انجام میگیرد که مستلزم پذیرش عقلانیت در عمل است چون با دلیل منطقی خودشان شروع به مخالفت با اقتدار مدرسه کردند.
در دومی هدف تشریح جزئیات نیت مند کردار عاملان نیست بلکه به غایتمندی توجه میشود مثلا مناسک مورد نظر مرتن در مورد باران که کارکرد آشکاری دارد. این کار برای باریدن امری به ظاهر غیر عقلانی است و به نیاز نظام ارزشی و و حدت جامعه جواب میدهد. مدل دو تبیینی انجام نمیدهد چون پیامد و نیاز کارکردی را بهم مربوط نمیسازد پس این تبیینی نا پخته است که به معنای غفلت از بیان روابط علی بین دو پدیده است.مدل دو وقتی عملی میشود که تبدیل به مدل اولی شود. در مدل 1 نیازی به استفاده از واژهی کارکرد نیست چون این واژه حاکی از کیفیت فرجام شناختی است که فرض میشود نظام اجتماعی ازآن بهره مند میشود و از نظر کارکرد گرایان امو یا فعالیت اجتماعی وجود ارند چون نیازی را مرتفع میسازند.
در کارکرد از واژه "باید"استفاده نمیشود زیرا باید شرایط علی را بیان میکند.
دوسویگی ساخت:
این بنیادیترین مفهوم در نظریه ساخت یابی است وقت یساخت و کنش بهم پیوسته باشند ان گاه الگوبندی اعمال در ملان و زمان مسجل میشود که خواص ساخت دهندگی فرا ئوضعیتیاند این را دوسو.یگی ساخت بین ساخت و کنشگران مینامند که به شرایط و پیامدهای کنش توجهدارد همهی کنشهای متقابل در مکان وزمان رخ میدهند نه در خلاء.
1) فصل مشترک مناطق:گسترش مکانی به فراسوی زمینهی کنش مشترک بدون قطع کنش
2) روالمندسازی:گسترش زمانی فراسوی زمینهی کنش مشترک بدون قطع کنش
3) فاصله گیری مکانی وزمانی
1) در زمانهای گذشته برای انجام کنش نیاز یه حضور جسمانی و فیزیکی هم دیگر بود و لی با روند مدرنیته مسافرتهای مکانی گسترش یافت و دیگر کنش فرامحلی و درگسترهی وسیع انجام گرفت و یه نفر میتونه در تهران بشینه و کارهایش را در تبریز از طریق ارتباطات و چت انجام بده
2) منظور ازروالمندی سازی عمل اجتماعی که با تکرار و بازتولیدش مدام و مستمر ادامه مییابد.در زمانهای قدیم رابطه معناداری بین مکان و زمان بود یعنی به اندازه 1کیلومتر زمان زیادی لازم بود تا طی شود و امروزه زمان بر مکان سیطره یافته و میشود از تبریز به تهران در کمترین زمان میشه رسید.
3) وسیله تعلیق زمان و جدا کردن معاملات از محیطهای خاص مبادله است. به گونهای دقیق تر پول وسیله فاصله گیری زمانی- مکانی است. پول وسیله معاملات میان عوامل معامله است که از جهت زمانی و مکانی بسیار جدا از هم هستند
البته این گردش نشانهها به نوعی اعتماد به دستگاههای دولتی و سازمانهای منتشر کننده پول و تضمین کننده اعتبار آن نیز بستگی دارد که خود از خصلتهای مدرنیته اما به هر حال نشانههای نمادین باعث میشوند که پدیدههای اجتماعی وروابط ناشی از آنها در یک جا و یک قالب مشخص قرار نگرفته و به بیان گیدنز از جا کنده و در گسترهای نامتناهی پراکنده شوند.
مدرسه نوع مکانی که به لحاظ فیزیکی و از لحاظ زمانی نیز جدا از تجربه کار در دوران کودکی است.مدرسه منابع و قواعد رفتار را در اختیار دارد (مثا انضباط و واداشتن بچه به انجام تکالیف و سرساعت امدن به کلاس) .کارکنان توزیع کنندهی این معرفت و دانش در بین بچهها برای تولید و باز تولید و استمرار میباشد. منابع بچههایی که مخالت میکنند از بیرون از مدرسه سرچشمه میگیر د این منابه در بین اجتماعات کارگر وجود دارد.
در نظریههای قبلی علوم اجتماعی به مکان و زمان توجه خاصی نشده اس و زمان به عنوان همزمانی تغییر در نر گرفته شده است نه به عنوان یک عنصر تاثیر گذار –مکان به عنوان محیط فعالیتهای اجتماعی در نظر گرفته شده نه به عنوان جزئی لازم در وقوع آن( زمان و مکان وارد کانون نطریههای اجتماعی نشدهاند به عنوان محیطهایی که کردار اجتماعی در آنها انجام میگیرد) زمان با اهمیت ثانوی مورد نظر بوده است. اکثر نظریههای اجتماعی به خصوص کارکرد گرایی، نتوانستهاند کنش متقابل را در قالب زمانی قرار دهند معادل گرفتن ایستایی(بی زمانی) با ثبات همه کنشها و الگوهایش در زمان انجام میگیرد ( رعایت نوبت در گفتگو)
تفاوت میان کنش متقابل چهره چهره و کنش متقابل با دیگران به لحاظ فیزیکی غایب هستند، امتداد یافتن نطامهای اجتماعی در زمان و مکان، خصوصیت آشکار توسعهی سراسری جامعهی بشری است
توسعه کتابت تاحد زیادی برد تعامل فاصله داررا در مکان و نیز در زمان بیشترکرد.
یکی از ویژگیهای فن آوریهای ارتباطی مدرن این است که به حاکمیت فاصلهی مکانی برفاصله زمانی تعامل با واسطه پایان میدهند ( حفظ دوباره ویژگی چهره چهره)
زمان، مکان و تکرار تنگاتنگ در هم تنیدهاند ( حرکت در زمان مانند چرخش خورشید – عقربه ساعت )
اهمیت یافتن مکان (شهر و روستا- منطقه طبقات اجتماعی )
تمایز گذاری گافمن میان مناطق پیش و پشت صحنه که عملکردهای اجتماعی در آنها رخ میدهد. مورد توجه گیدنز است حفظ جدایی مکانی میان پیش و پشت صحنه یکی از ویژگیهای بارز استفاه از قرار گاه در نظارت تاملی بر کنش در آگاهی عملی و گفتمانی است
تقریباً همه جماعات قرار گاهی (Locale) برای عملکرد خود دارند که دارای تمایز مکانی از قرارگاههای دیگران است.
قرارگاه از جهاتی واژهای مناسب تراز مکانی است زیرا "قرارگاه" تاحدی به منای موقعیت تعامل است، موقعیت فقط مولفهای مکانی و محیطی فیزیکی نیست که در آن تعامل " رخ میهد" بلکه به معنای همه این عناصر است که به عنوان بخشی از تعمل به کارگرفته شده اند.خصوصیات موقعیت تعامل، از جمله جنبههای مکانی وفیزیکی آن،.... به صورت روال مورد استفادهی کنشگران اجتماعی قرار میگیرد تا استمرار یابند – پدیدهای که در نظریهی معناشناسی کم اهمیت نیست
اگر مفهوم قرارگاه را با تاثیر حضوریت، غیاب فیزیکی ترکیب کنیم (واین حضور، غیاب را به طور بالقوه هم زمانی و هم مکانی بدانیم ) میتوانیم اجتماع کوچک را اجتماعی تعریف کنیم که در آن فقط ف.اصل کوتاهی در تمایزهای زمانی - مکانی وجود دارد.منظور این است که موقعیت این اجتماعات چنان است که همهی تعاملها برای عبور از زمان و مکان فقط باید " شکافها "ی کوچکی را پر کنند. فقط حضور فیزیکی در کنش بی واسطهی متاقبل نیست که در تعامل" کوچک مقیاس " اهمیت دارد: بلکه دسترسی زمانی و مکانی به دیگران در قرارگاه، حائز اهمیت است منطقه یا قرارگاه ( مموقعیت تعامل) نه مکانی خالی جدایی مکانی بین " محل زندگی " و " محل خواب" در خانهها، در عین حال تمایزی بین زمانهای استفاده از آنها نیز هست
فاصله گیری زمانی – مکانی
ساخت یابی همهی نظامهای اجتماعی، چه کوچک چه بزرگ، در زمان و مکان رخ میدهند با این حال روابط زمانی – مکانی طی این ساخت یابی به حال" تعلیق" نیز در میآید
براساس نظریهی ساخت یابی قدرت در بازتولید ساختهای سلطه و از طریق آن ایجاد میشود که شامل سلطه انسانها بر جهان مادی و جهان اجتماعی است سطح فاصله گیری زمانی –مکانی در جوامع دستهای پایین است
دونوع ذخیره سازی منابع تخصصی و اقتدار نقش بنیادی مهمی در افزایش فاصله گیری زمانی – مکانی دارد، تمایز یافتن روابط مرکزحاشیه نیز همین نقش را دارد. شهر به عنوان مرکز دینی، تجاری و... یکی از مشخصههای همه جوامعی است که با فاصله گیری گستردهی زمانی – مکانی تعریف میشود. سطح فاصله گیری زمانی – مکانی در جوامع دستهای پایین است اما در جوامع یا جوامع بزرگ شامل دادو ستدهای منظم و باقاعده با کسانی دیگر که به لحاظ فیزیکی غایب هستند. سطح فاصله گیری زمانی – مکانی بالاست
خواستگاه دولتها
a) رشد یا فشار جمعیت
b) جنگ، کشور گشایی یا تهدید آنها
c) پیشرفت فن آوری
d) ایدولوژی و مشروعیت
e) تاثیر دولتهای پیشیت
عنصر پنجم در واقع با بقیه فرق دارد، توجه به مرزهای زمانی – مکانی و زمان جهانی است.
قدرت در نوشتههای پارسونز:
پارسونز برجستهترین نماینده مکتب کارکردگرایی به علت ندیده گرفتن مسایل مربوط به قدرت وتضاد مدام مورد حمله واقع میشده است.بنابراین مباحث مربوط به قدرت که در اخرین نوشتههای خود به ان اختصاص داده است میتواند جالب توجه باشد.کار پارسونز در زمینه قدرت در برگیرنده جرح و تعدیل اگاهانه ارای پیشین است و در ان دیدگاهی را پذیرفته است که خود دیدگاه سنتی به قدرت مینامید.نظریه جدید او درباره قدرت تلاشی است برای غلبه بر کاستیهای دیدگاه سنتی راجع به قدرت.یکی از اولین نوشتههایی که پارسونز سعی در بررسی کاستیهای ان داشت کتاب نخبگان قدرت سی رایت میلز بود.بنا به استدلال پارسونز فرضیه میلز وزن اصلی خود را از دیدگاه یکجانبه و گمراه کنندهای درباره قدرت کسب میکندکه پارسونز ان را تصور همه یا هیچ از قدرت مینامد یعنی تصور قدرت به گونهای که چنان به شخص یا گروهی تعلق میگیرد که دیگر سهمی برای گروهی که قدرت بر انها اعمال میشود نمیرسد.طبق نظر پارسونز چنین برداشتی این دیدگاه را به وجود میاورد که هر گونه اعمال قدرت در خدمت منافع بخش محدودی از جامعه قرار دارد.به پیشنهاد پارسونز قدرت به مثابه رابطهای است که هر دو طرف میتوانند از ان بهره مند شوند.پارسونز همانندیهایی میان پول و قدرت قایل میشود.کارکرد اصلی پول در اقتصاد مدرن این است که نقش واسطه گردش را داردیعنی به عنوان نوعی واسطه استاندارد شده مبادله که بر اساس ان میتواند ارزش محصولات را ارزیابی و مقایسه کرد.قدرت نیز از نظر پارسونز به همین معنا واسطه گردش محسوب میشودکه اساسا در خرده نظام سیاسی تولید میگرددهمان طور که پول در خرده نظام اقتصادی تولید میشود.قدرت در نظر پارسونز این گونه تعریف میشود:توان فراگیر برای اجرای تعهدات الزام اور به وسیله واحدهای نوعی نظام سازمان جمعی هنگامی که این تعهدات با توجه به مناسباتشان با اهداف جمعی مشروعیت مییابند.منظور از تعهدات الزام اور شرایطی است که صاحبان قدرت و کسانی که قدرت بر انها اعمال میشود به واسطه مشروعیت تابع ان هستند مشروعیتی که انها را مجاز به داشتن ان قدرت میکند.از نظر پارسونز اگر کسانی که تحت حکومت هستند اعتماد قابل توجهی به حاکمان خود داشته باشند مقدار خالص قدرت در نظام ممکن است افزایش یابد.وقتی پارسونز از تعهدات الزام اور سخن میگوید مشروعیت را وارد تعریف قدرت میکند بدین ترتیب نزد او چیزی به عنوان قدرت نا مشروع وجود ندارد.
سنخ شناسی 4 بخشی پارسونز در رابطه با قدرت:
1.مجرای وضعیتی پاداش مثبت:عرضه امتیازات مثبت به دیگری اگر او تابع خواستههای خود باشد(ترغیب پول دادن)
2.مجرای وضعیتی پاداش منفی:تهدید به تحمیل زیان اگر دیگری اطاعت نکند(کاربرد قدرت:در حالت افراط اعمال خشونت)
3.مجرای درونی پاداش مثبت:عرضه دلایل قانع کننده برای اینکه چرا دیگری باید اطاعت کند(کاربرد نفوذ)
4.مجرای درونی پاداش منفی:هشدار به دیگری که اگر اطاعت نکند مرتکب خطای اخلاقی شده است.(توسل به وجدان یا سایر تعهدات اخلاقی)
پارسونز تاکید میکند که این امر کاملا گمراه کننده است که فقط هنگامی از کاربرد قدرت سخن بگوییم که در واقع شکلی از پاداش منفی به کار رفته باشد.در اختیار داشتن و به کار گرفتن قدرت نباید به طور مستقیم با استفاده از خشونت یکسان دانسته شود.استفاده زیاد از مجازاتهای قهری نشان دهنده نا مطمعن بودن پایه قدرت است.گاهی وضعیتی پیش میاید که در ان قدرت بر پایه کنترل ابزارهای زور استوار نیست مثلا هنگامی که فرمانبرداران مشروعیت تصمیم فرمانداران را پذیرفته اند.پس فقدان توانایی اعمال مجموعه معینی از ضمانتها ضرورتا به معنای فقدان قدرت نیست.در عین حال مقدار قدرت و مجازاتهای موثر برای مقابله با نا فرمانی رابطه تنگاتنگ دارند.پارسونز در صدد است بیان دارد که استفاده از قدرت غالبا ابزاری برای نیل به اهدافی است که هر دو طرف رابطه قدرت خواهان ان هستند.پارسونز مشروعیت را بخشی از تعریف قدرت میگرداند بنا بر این پارسونز این برداشت رایج را رد میکند که اقتدار شکلی از قدرت یا قدرت مشروع است.
اما چیزی که در تحلیل پارسونز به طور کامل از صحنه خارج شده است این واقعیت است که قدرت حتی بنا به تعریف او همیشه بر کسی اعمال میشود.هم چنین دو واقعیت اشکار دیگری که در تعریف پارسونز از قدرت نادیده گرفته شده است یکی اینکه در اغلب موارد تصمیمهای رسمی در خدمت منافع جناحی قرار میگیرد و دوم اینکه ریشهایترین تضادها در جامعه از مبارزه بر سر قدرت ناشی میشود.نزد پارسونز پیشفرض قدرت این است که اهداف جمعی از پیش موجود بوده اند.از نظر پارسونز تغییر اجتماعی از کلیترین جنبه ان اساسا تکامل فرهنگی است.یعنی تغییر در ارزشها هنجارها نظامهای اعتقادی و هیچ توجهی به عوامل غیر هنجاری به عنوان عوامل علی در شکل گیری تداوم و اشاعه این تغییرات ندارد.در مفهوم پردازی پارسونز از قدرت اندیشهای به نام رکود قدرت وجود دارد.رکود قدرت به معنای افول فزاینده اعتماد به عاملان قدرت است.فرایند رکود قدرت صرفا به صورت فرایند روان شناختی از دست رفتن اعتماد به نظام موجود درک میشود.
شباهتهایی که پارسونز مصمم است بین عرصه سیاسی و اقتصادی پی بگیرد در واقع به جدا سازی فرایندهای سیاسی و اقتصادی از یکدیگر میانجامد.قدرت در نظر پارسونز ابزاری است که جامعه از ان استفاده میکند تا به اهداف خود برسد.
نکاتی درباره نظریه قدرت:
در کارکردگرایی هنجاری پارسونز مفهوم منافع فقط در پیوند با ثنویت سنتی فرد و جامعه نگریسته میشود.قدرت همچون قدرت جامعه" نگریسته میشود که در تقابل فرد قرار میگیرد.
دو نوع قدرت:
1.قدرت به معنای وسیع
2.قدرت به معنای محدود
این دو معنای قدرت با تمایز میان کنش و کنش متقابل قابل مقایسه اند.قدرت طبق نظریه ساخت یابی عنصر ذاتی و درونی همه کنشهای متقابل است.
نقد فوکو:
نوشتههای اخیر تر فوکو کهاساسا با مساله قدرت سرو کار دارند مسلما حاوی برخی از تاکیدهای اثار قبلی وی هستند.مضامین نیچهای بر نوشتههای متاخر فوکو کاملا سایه انداخته اند.به بیان فوکو قدرت ذاتا سرکوبگر نیست و فقط توانایی نه گفتن هم نیست.طبق نظر فوکو پذیرش گسترده زندان در جوامع غربی قرن 19 نشانه گذار عمدهای در عرصههای قدرت است.از دید او انظباط و مراقبت جنبههای کلیدی زندانند و این خصوصیات مختص زندانها نیست بلکه در سازمانهای دیگر نیز فراگیر شده است.به بیان فوکو قدرت انضباطی از طریق نا مرئئ بودنش اعمال میشود.اما فوکو میپذیرد که نا مرئی بودن قدرت انضباطی در مراقبت و نظارت همتایی مرئی و مکانیسمی حفاظت کننده دارد.فوکو مهمترین سهم را در نظریه قدرتی حکومتی از زمان وبر به این سوی را دارا بوده است.
ملاحظاتی در باب رد احیای نیچه در نظریه اجتماعی:
1.فوکو گسترش قدرت انظباطی را به پیدایش سرمایه داری صنعتی ربط میدهد اما این کار را فقط به صورت بسیار کلی
میکند.شبهه روش تبار شناختی فوکو اشتباه گرفتن تاریخ بدون فاعل استعلایی با تاریخ بدون فاعلان انسانی مطلع
2.فوکو طوری از نفس قدرت سخن میگوید که گویی از عاملان حرف میزند ان هم عاملان واقع تاریخ طوری که انگار ایجاد زندانها و بیمارستانها توسط کسانی که انها را طراحی کردهاند فقط ساخته شده در صورتی که سازمان دهی مجدد و گسترش نظام زندان رابطه تنگاتنگی با نیازهای مقامات دولتی به پی ریزی شیوههای جدید کنترل خطا کاران در محیطهای شهری داشت.
3.فوکوارتباط بیش از اندازه نزدیکی میان زندان و کارخانه برقرار میکند.تفاوت ماهوی زندان و کارخانه این است که فرد به زور در کارخانه یا اداره محبوس نمیگردد بلکه به عنوان کارگر مزد بگیر ازاد وارد محل کار میشود.
4.فوکو با بررسی زندان به عنوان نمونه بارز قدرت به مثابه انظباط دیدگاهی بیش از حد منفی درباره ازادیهای بورژوایی اختیار میکند.
5.حلقه مفقوده گمشده دیگردر بطن تحلیلهای فوکو فقدان توجه به دولت است.
ساخت یابی طبقاتی:
2 نوع ساخت یابی طبقاطی وجود دارد:
1.ساخت یابی با واسطه روابط طبقاتی:عواملی که به عنوان حلقههای سراسری بین بازار در یکسو و نظامهای ساخت یافته روابط طبقاتی در سوی دیگر عمل میکنند.هدایت با توزیع فرصتها و امکان تحرک
2.ساخت یابی همجوار روابط طبقاتی:عوامل محلی شدهای که شکل گیری طبقه را مشروط میسازند یا به ان شکل میدهند.
ساخت یابی طبقاطی به همان میزانی تسهیل میشود که انسداد تحرک در خصوص هر شکل معینی از ظرفیت بازار هست.
سه نوع ظرفیت بازار:
1.مالکیت سرمایه به صورت ابزارهای تولید
2.برخورداری از مدارک تحصیلی یا مهارتهای فنی
3.برخورداری از نیروی کار یدی
سه منبع همجوار ساخت یابی روابط طبقاتی:
1.تقسیم کار در کسب و کار تولیدی
2.روابط اقتدار در این کسب و کار
3.گروه بندیهای توزیعی:
روابطی که شامل الگوهای مشترک مصرف کالاهای اقتصادی است.در نظم صنعتی مدرن،مهمترین منبع تاثیر بر ساخت یابی همجوار در تقسیم کار بدون شک تاثیر فن و فن اوری است.
تا انجا که شالودههای گوناگون ساخت یابی طبقاتی با واسطه و همجوار هم پوشانی داشته باشند،طبقات به عنوان شکلهای قابل تشخیص وجود خواهند داشت.در جوامعی که به لحاظ قومی و فرهنگی متجانس هستند میزان ساخت یابی طبقاتی را رابطه متقابل منابع ساخت یابی تعیین میکند.
طبقه و قدرت:
در اینجا کار دو نویسنده که تاثیر به سزایی بر مطالعه طبقات داشتهاند بررسی میشود.یکی وبر و دیگری بریورمن.هر چند دیدگاههای وبر از جهات مهمی اشکارا ضد مارکسیستی است و بریورمن مدعی دفاع از موضع مارکسیستی،اما شباهتهای عمدهای بین نتیجه گیریهای این دو دیده میشود.
وبر:بوروکراسی و سرمایه داری
مهمترین صورت بندی وبر از مفهوم بوروکراسی و بوروکراتیزه شدن یک سنخ ارمانی است.هر قدر انطباق سازمان با خصایص سنخ ارمانی بیشتر باشد میتوان گفت که بوروکراتیزه شده است.وبر دقت،پایداری و قابلیت اتکا را از خصوصیات بوروکراسی میداند که بیانگر پیوند مستقیم بوروکراسی و ماشین وارگی است.از نظر وبر هر چه سازمان بیشتر به سنخ ارمانی نزدیک شود،قدرت بیشتر در دستهای کسانی متمرکز میشود که در راس سازمان قرار دارند.
نقد وبر:
1.قانون اهنین الیگارشی اصلا قانون نیست.این قانون میگوید تمرکز هرچه بیشتر فعالیتها به معنای قدرت هر چه بیشتر اقلیتی در سازمان است که اگر این قضیه بیانگر گرایشی عام باشد به سادگی باید گفت که چنین نیست.اقتصاد امروز بریتانیا بسیار متمرکزتر از 50 سال پیش است.اما نفس واقعیت همین تمرکزیافتگی ایجاب میکند که برخی گروههای فرودست بیش از گذشته عملا صاحب قدرت باشند.
2.وبر حق داشت که بر اهمیت قوانین مکتوب به عنوان خصیصه بوروکراسی تاکید کند اما مدون ساختن رسمی رویهها به ندرت با اعمال واقعی تطابق میکند،کتابچه قواعد ممکن است مورد تفسیرهای متفاوتی قرار گیرد و زیر دستان ان را به نفع خود تغییر دهند.
بریورمن:سلطه طبقاتی و سرمایه داری
نقطه اغاز تحلیل بریورمن درباره سازمانهای سرمایه داری،فروش نیروی کار به عنوان نوعی کالاست.کارگران با فروش نیروی کار خود کنترل بر فرایند کار را از دست میدهند و سرمایه دار در پی تحکیم این کنترل از طریق مدریت هستند.از نظر بریورمن رشد تقسیم کار فنی اساسیترین عنصری است که کنترل مدریتی بر کار را گسترش میدهد زیرا دانش کارگران درباره فرایند کار از این طریق به طور فزاینده سلب میشود.
نقد بریورمن:
عدم تمایل بریورمن به پذیرش کارگران به عنوان عاملان هوشمند و توانا،اعتبار برخی از نتیجه گیریهای او را مخدوش میکند هم چنین عدم درک اهمیت مقاوت کارگران به عنوان نیرویی که سبب تغییرات مساعد در شیوه تولید میشود.
نتیجه گیری:عاملیت و بیگانگی
عامل بودن به معنای برخورداری از توانایی ایجاد تغییر توانایی مداخله در جهان است به سمتی که بر رویدادهایی که در جهان رخ میدهد موثر افتد.رابطه عاملیت و بیگانگی بدین صورت است که هر قدر کارگر بیشتر بخشی از یک ماشین شود،بیشتر از عامل انسانی بودن بازمی ماند.
گیدنز معتقد است که دولت – ملت همان "جامعه" جامعه شناسان است.استفاده سرسری از این اصطلاح جامعه در متون جامعه شناسی موجب پوشیده ماندن پیچیدگی تغییراتی میشود که آن کلیت واحد و بستهای که مدلول همیشگی این واژه است ایجاد میکند. این سخن را از آن رو نمیگویم که استفاده از این واژه را در علوم اجتماعی قدغن کنم بلکه میخواهم به دامنهای از مسائل
اشاره کنم که به واسطه کاربرد واژه جامعه، مخفی میمانند. دولت – ملت بر خلاف دولتهای سنتی، ظرف قدرتی است که دامنه فعالیتهای اجرایی آن دقیقا متناظر با حد و مرزهای ارضی آن است.
قدرت اجرایی و دولت- ملت:
گیدنز معتقد است چندین عامل مرتبط با گسترش ارتباطات، پیوندی تنگاتنگ با تحکیم و تثبیت وحدت اجرایی دولت - ملت دارند از جمله ماشینی شدن حمل و نقل، جدا شدن ارتباطات از حمل ونقل با اختراع رسانههای الکترونیکی و رشد فعالیتهای اسنادی دولت، مثل فوران جمع آوری و طبقه بندی اطلاعات برای مقاصد اجرایی.گیدنز معتقد است که دومین و سومین عامل(جدا شدن ارتباطات از حمل و نقل با اختراع رسانههای الکترونیکی و رشد فعالیتهای اسنادی) در قرن بیستم به طور فزایندهای در هم آمیخته اند، زیرا شیوههای الکترونیکی ذخیره اطلاعات هر چه بیش تر پیچیده شدهاند به علاوه الکتریسیته به طور فزایندهای وارد موتور مکانیکی شده است. بنابراین هر یک از این عوامل نشان دهنده شیوهای از رسوخ در زمان و مکان است که ابزارهای افزایش چشمگیر دامنه فاصله گیری زمانی- مکانی را فراتر از آن چه در جوامع منقسم به طبقات در دسترس بود فراهم میآورد. سادهترین و موثرترین روش تحلیل تاثیر مستقیم اختراعات مربوط به حمل و نقل، با مفهوم همگرایی زمان- مکان ممکن میشود. در حدود اواسط قرن هیجدهم، مجموعه اختراعاتی در شیو ههای حمل و نقل پدید آمد که زمان مسافرت را از نقطهای به نقطه دیگر را کاهش داد. در همه دولتهای سنتی قسمتی از شبکههای جادهای وجود داشت که اغلب همچون امپراتوری روم نسبتا پیچیده تر نیز بود. دستههای کوچک افراد میتوانستند با سرعت تمام مسافتهای طولانی را بپیمایند به خصوص اگر سر راه منزلگاههایی وجود داشت که در آنها اسبهای تازه نفس قابل تهیه باشد. تا قرن هیجدهم اروپا از این جهت هیچ تفاوتی با سایر جاها نداشت. جادها به غایت خراب بودند، مگر چند بزرگراه میان شهرها و بندرهای اصلی. در بریتانیا در حدود اواسط قرن هیجدهم شکوفایی و رشد بزرگراها آغاز شد. پیش از این تاریخ جادههای سراسر پادشاهی بریتانیا به غایت بد و غیر قابل عبور بود تقریبا تا آستانه قرن نوزدهم،شبکه سازمان یافتهای از بزرگراها وجود نداشت تا حمل ونقل تجاری ارزان قیمت معقولی را ممکن سازد.نظام کالسکه رانی اولین روش حمل ونقل بود که بر حسب جدول زمانی سازمان یافته بود. جدول زمانی یکی از مهمترین ابزارهای مدرن سازمانی است که به وسیله زمان کمیت یافته و به شیوهای که برای جوامع پیشین ناشناخته بود،وجود نظم در زندگی اجتماعی را پش فرض میگیرد و هم بر میانگیزد. جدول زمانی فقط وسیله استفاده از تفاوتهای زمانی برای تشخیص و تعیین رویدادهای متوالی و منظم مثل ورود و خروج اتوبوسها،هواپیماها،ترنها، نیست. جدول زمانی وسیله تنظیم زمانی – مکانی است که محور سازمانهای مدرن است. همه سازمانها، حتی نظام جهانی امروزه به وسیله جداول زمانی عمل میکنند، جداولی که از طریق آنها ترتیب و توالی فعالیتها در زمان – مکان هماهنگ میشود. بنابراین،همگرایی زمان- مکان شاخص در خور توجهی برای پدیدهای است که در حال حاضر به زحمت میتوان بدون در افتادن در کلیشهها در باره آن چیزی گفت –کوچک شدن جهان.اما در پس همگرایی زمان – مکان پدیده دیگری نهفته که پراکنده تر است اما بسیار اهمیت دارد و آن هماهنگی فزاینده توالی زمانی – مکانی در زندگی اجتماعی است. حمل و نقل انبوه نیازمند حرکتهایی است که دارای برنامه ریزی دقیق زمانی – مکانی باشند که این خود مستلزم توانایی برقراری ارتباط در باره این برنامهها پیش از اجرای آنهاست. بنابراین جوهره حمل و نقل مدرن نه تنها در ماشین بخار بلکه در جداول زمانی(برادشاو) تجسم مییابد که با ارتباطات تلگرافی تنظیم م هماهنگ میشود.2- جدایی ارتباط از حمل ونقل که با تلگراف امکان پذیر شد به اندازه همه اختراعات پیشین در تاریخ بشر اهمیت داشت. این امر موجب به حداقل رسید چیزی شد که جغرافی دانان آن را اصطکاک فاصله مینامند.فاصلههای مکانی همواره نه فقط به معنای جدای در زمان نیز بوده است بلکه مستقیما با صرف هزینه و انرژی نیز همبستگی داشته اند.ارتباطات فوری ممکن است هزینه و انرژی صرف شده را کاهش ندهد یا حذف نکند اما یقینا جدایی مکانی را ازمیان بر میدارد. مسلما شبکههای پستی مکمل بزرگی برای تلگراف و خلف آن، یعنی تلفن، محسوب میشود. خدمات پستی در سطح ملی و بین المللی در قرن هیجدهم پا گرفت اما ارتباطات پستی اولیه هم بسیار کند و هم گاه بی گاه بود. تا اواسط قرن نوزدهم بستههای پستی به ندرت بیش از ده مایل در ساعت در فواصل طولانی حمل میشد. نکتهای که قبلا در باره نظامهای مدرن حمل و نقل به طور کلی گفته شد-یعنی این که هماهنگی زمان و مکان به اندازه ماشینی شدن مجراهای حرکت اهمیت دارد-در مورد خدمات پستی هم صادق است. اما نظامهای پستی بسیار کار آمد یقینا قبل از گسترش تلفن کاملا شکوفا شده بودند.در ارتباطات تلفنی، همگرایی زمانی و مکانی تقریبا کامل هم در سطح ملی وهم در سطح بین المللی وجود دارد.تفاوت ناچیزی بین تماس تلفنی محلی و تماس با هزاران مایل دورتر وجود دارد.پس هدف از بررسی این پدیدهها تاکید بر اهمیت جدایی ارتباطات از حمل و نقل در تحکیم و تثبیت دولت ملت در نیمه قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم است. جهش رو به جلوی دولت ملت در ایجاد قدرت اجرایی پیش از توسعه ارتباطات الکترونیکی اتفاق افتاد. اما جوامع مدرن مدت مدیدی است که جوامع الکرونیکی هستند خیلی بیش از آن چه ما معمولا تصور میکنیم و از همان آغاز شکل گیری نطفه شان جوامع اطلاعاتی بودند. همان گونه که استدلال کردم، همه دولتها به معنی بنیادی جوامع اطلاعاتی بودهاند زیرا پیدایش قدرت مستلزم باز تولید نظام بر مبنای نظارت تاملی است،که شامل گرد آوری، ذخیره و کنترل مرتب و منظم اطلاعات برای نیل به اهداف اجرایی است اما در دولت ملت،با درجه زیاد وحدت اجرایی ایش، این مدیریت اطلاعات بیش از همیشه اوج میگیرد.همچنین گیدنز معتقد است که چاپ اولین گام مهم در راه ماشینی شدن ارتباطات و دسترس پذیر ساختن اسناد و متون، در آغاز فرایند رها شدن فرهنگ اروپایی از تصویر گری محاکماتی در حوزههای مادی،فکری و هنری بود.تا جایی که به دولت مربوط میشود، مهمترین پیامد دسترسی ارزان و آسان به مطالب چاپی، وسعت یافتن حوزه امر سیاسی بود.رشد حوزه عمومی حکومت دولت، قابل تفکیک از سازمان متکی بر رسانه متنی نیست.کاملا اشتباه است که عرصه گفتمانی را که بدین ترتیب گشوده شد چنان وصف کنیم که در آن گفتگوی آزاد علی الاصول امکان پذیر است. اساسا گفگو مطرح نیست، اگر چه جلسات بحث و مذاکره اهمیت زیادی یافته اند؛ بلکه بین متنی بودن. مبادله عقاید و مشاهدات از طریق متون که آزادانه در دسترساند نشان دهنده تغییر قاطی در حرکت کج و معوج به سوی شکل جدیدی از دولت است. گیدنز معتقد است که چاپ برای قانون مدون،که وبر به درستی آن همه به آن تاکید داشت،بسیار ضروری بود. مدت مدیدی بود که قوانین تا حدی مکتوب میشد اما در فرهنگهای کتابتی پیشین،تاثیر آنها ضرورتا محدود و پراکنده بود.قوانین چاپ شده، در متن فرهنگ نوشتاری در حال رشد، موجب یکپارچگی فزاینده قانون تفسیر شده در عملکرد اجرایی دولت و نیز موجب به کار گیری بسیار منسجم تر و مستقیم تر رویههای قضایی استاندارد در مورد فعالیتهای توده جمعیت شد. اما حوزه قانون فقط یکی از حیطههایی است که در آن چنین تغییراتی را میتوان مشاهده کرد. اسناد، گزارشها و گرد آوری متناوب و متداول دادهها بخشی از عملکرد هر روز دولت شد، هر چند مسلما محدود به آن نبود.آغاز گرد آوری منظم آمار رسمی نیز شاخص خوبی برای حرکت از دولت مطلق گرا به سوی دولت ملت است. در دوره مطلق گرایی،این گونه گرد آوری دادهها، دست کم در خصوص امور داخلی دولتها به خصوص حول دو محور متمرکز بود:یکی امور مالی و مالیاتی بود و دیگری آمارهای جمعیتی. اولی شاهدی است بر اهمیت مدیریت مالی و مالیاتی و دومی به دغدغه متمرکز ساختن دولت با تامین نظم داخلی در رابطه با شورشها، اوارهها، جرمها و...مربوط میشود.
دولت – ملت و قدرت نظامی:
در ارزیابی اهمیت قدرت نظامی در جهان امروز، چندین پرسش متمایز قابل طرح است.
1- دولت ملتهای غربی برحسب سازمان اقتصادی اساسیشان در حال حاضر تا چه حد تحت نفوذ ملزومات نظامی قراردارند؟
2- آیا الگوهای حکومت نظامی احتمالا رواج و عمومیت بیش تر، و نه کمتر خواهند یافت و درباره شرایطی که بستر ساز حکومت مدنی هستند نه نظامی،چه میتوان گفت؟
3- در سطح جهانی ماهیت نظم نظامی جهان چیست و چه رابطهای با سایر ویژگیهای نظام جهان مدرن دارد؟
گیدنز معتقد است به رغم گرایش دیر پای علوم اجتماعی و به ویژه جامعه شناسی،به طفره رفتن از این مسائل، قدرت تخیل زیادی لازم نیست تا مناسبات ارتباط این مسائل با مسیرهای توسعه جوامع مدرن درک شود من سعی میکنم با عطف توجه به کشورهای صنعتی، پاسخ طرح گونهای به آن بدهم. در باره یک چیز شک وشبههای وجود ندارد-ارقام سرسام آور هزینههای نظامی در کل اقتصاد جهان. آن طور که آمارهای رسمی نشان میدهند، این هزینهها در سال 1966 بالغ بر 159 میلیارد دلار در سال 1973، 200 میلیارد دلار و در حال حاضر(اواسط دهه هشتاد) حدود 600 میلیارد دلار است.این ارقام به خودی خود نتیجهای جز سر گیجه و افسردگی ندارد و شاید مفیدتر باشد که آن را در مقایسه با ارقام دیگر بررسی کنیم. بدین قرار هزینههای نظامی جهان بیش از تولید ناخالص ملی کل قاره آفریقا است و نیز بیش از تولید ناخالص ملی کل آسیای به استثنای ژاپن است. اما این که واقعا تا چه حد باید کشورهای صنعتی را جوامع نظامی دانست تا اندازهای به نقش و جایگاه بودجه نظامی در اقتصاد ملی این کشورها بستگی دارد. رایجترین روش آماری برای این کا عبارت است از تحلیل نسبت هزینههای نظامی به تولید ناخالص ملی. بر این اساس، سطح هزینههای نظامی در کل است پایین است، هر چند اگر بتوان روشی محاسباتی برای مقایسه جوامع صنعتی و سنتی پیدا کرد چه بسا این سطح در جوامع سنتی پایین تر نباشد(نرخ کل هزینههای نظامی غالبا بین سه تا پنج در صد است) . گیدنز معتقد است اصطلاح "مجتمع نظامی- صنعتی" را اولین بار آیزنهاور به کا ر بست و منظور او کوشش در جهت افزایش کار بست منظم و هماهنگ علم و تکنولوژی در تولید نظامی بود و بعدها این اصطلاح را به صورت انتقادی به کار میبرد تا در باره جنبههای تهدید کننده و مخاطره آمیز توسعه تولید نظامی سخن بگوید.در کاربرد این اصطلاح دست کم میتوان دو رهیافت را از هم تمیز داد.یکی از این استدلالها که میلز نیز در نوشتههای اولیه خود طرفدار آن بود حوزههای اصلی قدرت در جامعه- مثل حوزه سیاسی، اقتصادی و نظامی- به نوعی به وحدت رسیده اند، از این دیدگاه متمرکز سازی بوروکراتیک اصلیترین روش سازماندهی و سنگ بنای این انسجام است.رهیافت دوم رهیافتی شبه مارکسیستی است با این که شکلها و روایتهای مختلفی از آن وجود دارد اما داعیه اصلی این است که تولید نظامی را میتوان براساس احکام اقتصادی کسب و کار سرمایه داری توضیح داد." مجتمع نظامی صنعتی" تجلی بارز آن دسته از تغییراتی اجتماعی است که این احکام اقتصادی سرمایه داری به بار میآورند.گیدنز معتقد است که هیچ یک از این موضع در برابر بررسیهای دقیق تاب مقاومت ندارد. اگر بتوان گفت که "مجتمع نظامی- صنعتی" به اقتصاد کشورهای صنعتی مسلط است،باید پیوندهای کاملا معینی بین تولید نظامی و سایر حیطههای تولید وجود داشته باشد؛ و همچنین اقتصادهای مدرن آن چنان به حفظ این پیوندها متکی باشند که صاحبان قدرت سیاسی خود را مجبور به تبعیت از این الزامات تولی میبینند. در حال حاضر در برخی از کشورهای بزرگ غربی، پیمانکاران "صنایع دفاعی" جزو بزرگترین شرکتها به حساب میآیند. مثلا در حدود سه چهارم پیمانکاران بزرگ نظامی در ایالات متحده را میتوان در فهرست پانصد شرکت عظیم آمریکایی یافت. مشاهدات نشان میدهند که" مجتمع نظامی صنعتی" در اقتصادهای جوامع صنعتی در حال استیلا نیست. تولید محصولات و خدمات مربوط به "دفاع" بخش عمدهای از این اقتصادهاست و هزینههای آن دغدغه اول اکثر دولتهاست. در نتیجه، هم رهبران نظامی و هم تولید کنندگان نظامی اغلب قادرند نفوذ مستقیم و غیر مستقیم قابل ملاحضهای در برخی سیاستها اعمال کنند. اما حتی رهبران و تولید کنندگان نظامی نیز گروه واحدی تشکیل نمیدهند، چه رسد به کسانی که مشغولیت اصلیشان حکومت یا سایر بخشهای زندگی اقتصادی است. نفس ماهیت جنگ صنعتی از جهت خاصی تضمین کننده تنوع منافع و علایق است. در دولتهای سنتی، یک طبقه حاکم نظامی میتوانست به دولت مسلط شود و کنترل این طبقه بر ابزارهای خشونت بستگی به توان سر باز گیری داشت نه استیلای آن بر تولید. ابزارهای به را ه انداختن جنگ صنعتی مستلزم اتکا بر زیر بنای تولیدی وسیع است. اما درست همان طور که در باره سیاست گفته شده است که در سرمایه داری،" طبقه حاکم حکومت نمیکند "همچنین میتوان افزود که جنگ را هم طبقه حاکم به راه نمیاندازد. تاجایی که عوامل اقتصادی مد نظر باشد،شکی در صحت این نکته در جهان مدرن نیست که هزینههای نظامی میتواند به ایجاد شرایط مساعد تولید، هم برای تولیدکنندگان و هم برای سراسر اقتصاد ملی کمک کند اما نمیتوان نتیجه گرفت که چنین عواملی بر تاثیرات دیگر غلبه میکند بر عکس،هزینههای نظامی دولتهای ملی معاصر را باید در پیوند با پیبندیهای سیاسی آنها در نظام جهانی دولتهای ملی نگریست. نیروهای نظامی مدرن، بخصوص در دو ابر قدرت جهان و دولتهای هستهای دیگر، به ظرفیتها ویرانگری دست یافتهاند که ابعاد سر سام آوری دارد. ثروت مادی تولید شده در جوامع صنعتی،حتی در مقایسه با بزرگترین دولتهای سنتی چنان عظیم است که حتی با استفاده از نسبت کوچکی از منابع در دسترس میتوان نیروی نظامی مهیبی ایجاد کرد. به علاوه،در اکثر نواحی جهان برخورهای نظامی قبلی تا حد زیادی موجب صلح و دوستی جمعیت آنها شده است. بنابراین در بررسی مداخله نظامی در سیاست، این پرسش بی معنا نیست که چرا همه حکومتهای جهان مدرن حکومت نظامی نیستند زیرا، همان گونه که فاینر میگوید،نیروهای مسلح سه امتیاز سیاسی بزرگ بر سازمانهای مدنی دارند:برتری چشمگیر سازمانی،شان نمادین به غایت هیجان آمیز و انحصار تسلیحاتی. آنها موسسه یا نظم فاخری میسازند که از برتری قاطع استفاده از ابزار زور برخوردار است پس جای شگفتی نیست که چرا نیروهای نظامی علیه فرمانروایان مدنی خود میشورند بلکه شگفتی در این است که چرا از آنها تبعیت میکنند. گیدنز معتقد است در بررسی ماهیت حکومت نظامی مدرن دو عنصر را باید از هم جدا ساخت یکی این که تا چه حد پرسنل نظامی مرکب از مقامات حکومتی بالا هستند یا بخش غالب حکومت را تشکیل میدهند؛دیگر این که تا چه حد انحصار ابزارهای خشونت که نیروی مسلح همراه با پلیس از آن بهره مندند مستقیما برای حفظ قدرت اجرایی به کار میرود.مسئله دوم این است که حکومتهای که در آنها رهبران نظامی مهمترین نقشها را بر عهده دارند ممکن است غالبا، اما نه ضرورتا همانهایی باشند که در آنها انحصار ابزارهای خشونت وسیعا به شیوههای سرکوبگرانه مورد استفاده قرار میگیرد. ارتش مدرن به معنای خاصی مدل کوچکی از دولت به عنوان یک کل است. نیروهای مسلح نظامهای تخصصی تامین، مهندسی،ارتباطات و آموزش مختص به خود دارند. در کشورهایی که در سطح پایینی از صنعتی شدن هستند،ممکن است نیروهای مسلح به لحاظ سازمانی و فن آوری پیشرفته تر از بخش مدنی باشند و در نتیجه برای بسیج منابع جهت توسعه اقتصادی به کار گرفته شوند. اما در جوامع صنعتی نیروهای مسلح هم متمایل به جدا شدن از باقی جمعیت به دلیل آموزش وتربیت تخصصی خود به عنوان یک گروه "حرفه ای" جداگانه هستند و هم به منابع گوناگون تولیدی و اجرایی وابستهاند که کنترل مستقیمی بر آنها ندارند تخصصی شدن وظایف اجرایی یکی از عوامل باز دارنده مسلط شدن نظامیان بر حکومت و اقتصاد است و عامل بعدی فشار نیرومند به سوی حکومت متکثر است.نظم نظامی جهان امروزه سه بعد نهادی کلیدی دارد:1- تفوق ابر قدرتی 2- تجارت اسلحه 3- نظامهای پیمان نظامی. هر یک از این سه به طور مستقیم به یکدیگر مربوط هستند، زیرا ابر قدرتها نه تنها دارای نیرومندترین حضور نظامی هستندبلکه بر تجارت اسلحه نیز استیلا دارند و نظامهای جهانی پیمانهای نظامی بنا کردهاند که اغلب مستلزم آموزش نظامی ارتشهای دولتهای هم پیمان است. به دست آوردن آمارهای دقیق در باره تجارت اسلحه آسان نیست اما رمشن است که تجارت اسلحه بین کشورهای صنعتی و کشورهای جهان سوم در حال افزایش است و دو سوم این تجارت در حال حاضر در همین جهت صورت میپذیرد. بخش عمدهای از این تجارت را سیستمهای عمده تسلیحاتی تشکیل میدهند. پس از جنگ جهانی دوم اکثر تسلیحات صادر شده به کشورهای جهان سوم شامل انواعی میشد که درنیروهای مسلح ارتش آمریکا از رده خارج شده بود. اما امروزه در عرصه پیچیدهترین سیستمهای تسلیحاتی، برخی از کشورهای جهان سوم صاحب تجهیزاتی هستند که از حیث پیشرفته بودن همسنگ ارتش آمریکا است.امروزه شمار قابل توجهی از کشورهای بیرون از دولتهای صنعتی عمده نیز تولید کننده سیستمهای تسلیحاتی برای خودشان و برای صادرات هستند.و کشورهای دیگری نیز در حال حاضر درصدد دنبال کردن همین مسیرند. پیمانهای نظامی دو یا چند جانبه بعد تازهای به تقسیم بین المللی داده است،زیرا این پیمانها به طور فزایندهای همگام با همکاری در آموزش و جذب پرسنل نظامی و توسعه فن آوری نظامی پیش میروند.نظام جهانی پیمانهایی که ایالات متحده بنا نهاد، این فعالیتهای گوناگون را یکپارچه میسازد.ناتو، پیمان ریو و.... از این رو طراحی شدهاند که زنجیره کاملی از معاهدات نظامی در سراسر جهان ایجاد کند.
رهیافت گسست گرا:
این اندیشه که تاریخ بشری با گسستهای معینی مشخص میشود و به صورت همواره تحول نمییابد مسلما اندیشهای آشناست و در اکثر شاخههای مارکسیسم مورد تاکید بوده است. اما استفاده من از این اصطلاح هیچ ربطی خاصی به ماتریالیسم تاریخی ندارد و هدف آن توصیف تاریخ بشری به عنوان یک کل نیست. بدون شک گسستهایی سروکار ندارم در عوض میخواهم برگسستهایی در مراحل گوناگون تحول تاریخی وجود داشته است. من با چنین گسستهایی سرو کار ندارم در عوض میخواهم بر گسست خاصی یا مجموعه گسستهایی تاکید کنم که به دوره مدرن مربوط میشود. شیوههای زیستنی که به دست مدرنیته پدید آمده است ما را به شکلهای بی سابقه ای، از همه انواع سنتی نظم اجتماعی دور کرده است. دگرگونیهای ساری و جاری در مدرنیته،هم گسترهی درونی و هم گستره بیرونی،از همه اقسام تغییر در دورههای پیشین ژرف ترند. این دگرگونیها در پهنه بیرونیشان به استقرار صورتهایی از پیوندهای متقابل اجتماعی مدد رسانده که جهان را د ر نوردیده اند، و در پهنه، درونی، برخی از شخصیترین و محرمانهترین جنبههای موجودیت روزانه ما را تغییر داده اند. واضح است که پیوستگیهایی میان امر سنتی و مدرن وجود دارد، هیچ یک تافته جدا بافتهای نیست؛ همه میدانیم که در برابر هم قرار دادن این دو به صورت خام اندیشانه تا چه حد گمراه کننده است. اما تغییراتی که در طول سه چهار قرن گذشته پیش آمدهاند چنان تاثیرات خیره کننده و فرا گیری داشتهاند که دانش ما از دورههای پیشین گذار تاریخی، کمک چندانی به تفسیر آن نمیکند. نفوذ دیر پای تکامل اجتماعی یکی از دلایل این امر است که چرا طبع گسست گرایی مدرنیته غالبا به طور کامل تصدیق نمیشود چون تاریخ را بر اساس یک خط داستانی روایت میکند.سازه شکنی تکامل گرایی به معنی نپذیرفتن اندیشه تکاملی است. چگونه میتوانیم گستهایی را شناسایی کنی که نهادهای اجتماعی مدرن را از نظم و ترتیبهای اجتماعی سنتی جا میسازد؟ گیدنز معتقد است ویژگیهای متعددی را میتوان ذکر کرد. یکی از این ویژگیها صرف" سرعت تغییر پذیری" است که عصر مدرنیته برانگیخته است. تمدنهای سنتی نیز شاید به میزان در خور توجهی پویاتر از سایر نظامهای پیش از مدرن بوده اند،اما سرعت تغییرات در شرایط مدرنیته به اوج میرسد. این سرعت اگر چه در حوزه تکنو لوژی از هر جایی دیگری بارز تر است،در همه حوزههای دیگر نیز دیده میشود. دومین گسست به"گستره تغییر" مربوط میشود. همراه با به پیوستن نواحی مختلف جهان، امواج دگرگونیهای اجتماعی سرتا سر کره زمین را در مینوردد. سومین ویژگی به" ماهیت درونی نهادهای مدرن "مربوط میشود. برخی از شکلهای اجتماعی مدرن در دورههای تاریخی پیشین نبود مثل وابستگی همه جانبه تولید به منابع قدرت بی جان،یا کالا وارگی تمام عیار محصولات و کار دستمزدی، برخی از نهادها نیز فقط در ظاهر با نظم و ترتیبهای اجتماعی پیشین سنخیت و پیوستگی دارند. گیدنز معتقد است مدرنیته پدیدهای دو سویه است. توسعه نهادهای اجتماعی مدرن و گسترش آنها در سطح جهان، فرصتهایی بسیار بیشتری برای انسانها ایجاد کرده است تا در مقایسه با همه انواع نظامهای پیشا مدرن از زندگیانی ایمن تر و لذت بخش تری برخوردار باشند. اما در عین حال مدرنیته سویه تاریکی هم دارد که در قرن حاضر بسیار آشکار تر شده است. در کل بنیاد گذاران کلاسیک جامعه شناسی قویترین تاکیدها را بر سویه روشن و فرصتهای مدرنیته نهاده اند. هم مارکس و هم دورکیم عصر مدرن را عصری پر درد سر میدیدند. اما هر دو معتقد بودند که امکانهای پر ثمری که عصر مدرن پدید میآورد بر ویژگیهای منفی آن میچربد. ماکس وبر بدبینترین فرد در میان این سه بنیاد گذار جامعه شناسی است او جهان مدرن را جهان ناسازه وار میبیند که در آن پیشرفت مادی فقط به بهای گسترش بوروکراسی به دست میآید که آن نیز به سهم خود خلاقیت و خود مختاری فرد را قلع و قمع میکند.
ابعاد نهادی مدرنیته:
1- صنعتگرایی: اشاره به روابط اجتماعی مندرج در کاربرد وسیع قدرت مادی و ماشینآلات در فرآیندهای تولید دارد.
2- سرمایهداری: نوعی نظام تولید کالاست که هم شامل بازارهای رقابتی عرضه محصولات است و هم مستلزم کالاشدگی نیروی کار.
3- صنعتی شدن جنگ: افزایش انبوه قدرت سازمانی مرتبط با پیدایش زندگی اجتماعی مدرن. میتواند به دو صورت تجلی یابد:
- نظارت مرئی جمعیت مانند تعبیر فوکو.
- نظارت از طریق کاربرد اطلاعات برای هماهنگسازی فعالیتهای اجتماعی.
مدرنیته طلیعه دوره «جنگ تمام عیار» است که در آن قدرت ویرانگر تسلیحات، که وجود جنگافزارهای هستهای دال بر آن است به نقطه اوج خود میرسد.
4- دولت ملتها: مدرنیته صورتهای اجتماعی متمایزی میآفریند که برجستهترین آنها دولت-ملت است که به عنوان یک موجودیت سیاسی- اجتماعی تقابل بنیادی با اکثر انواع نظم سنتی دارد. دولت- ملتها به عنوان بخش کوچکی از یک نظام جهانی است که دارای تمامیت ارضی مشخص و توان مراقبتی، نظارتی است و کنترل مؤثر ابزارهای خشونت را در انحصار دارد.
در روابط بینالملل دولت- ملتها به عنوان «عاملانی» هستند (نه ساختار) که از سیاستها و طرحهای هماهنگشدهای در سطح جغرافیای سیاسی تبعیت میکنند. دولت- ملت جنبه کلیتر مدرنیته هستند یعنی پیدایش سازمان که این سازمانهای مدرن دارای نظارت تأملی متمرکزی هستند که هم مسلتزم وجود سازمان است و هم سازمانها امکان پدید آوردنش را دارند. سازمانی که کنترل منظم روابط اجتماعی در فواصل نامعین زمانی- مکانی را داشته باشند.
نهادهای مدرن از فرهنگها و شیوههای زندگی پیش از مدرن متمایزند. یکی از ویژگیهای بارزی که دوره مدرن را از دورههای پیشین جدا میکند پویایی افراطی مدرنیته است. دنیای مدرن «دنیای گریزان» است: نه تنها ضرباهنگ تغیر اجتماعی بسیار وسیعتر از نظامهای قبل است بلکه دامنه آن و میزان تأثیرگذاریاش هم بیشتر شده است.
سه دلیل پویایی منحصر به فرد زندگی اجتماعی در دوره مدرن:
1- جدایی زمان و مکان: همه فرهنگها متعلق به یک زمان و مکان خاص بودهاند. در عین حال در گذشته زمان و مکان به یکدیگر متصل بودند.
فرهنگهای پیش مدرن، روشهای صوریتری برای محاسبه زمان و تنظیم مکان مثل تقویمها و نقشههای ابتدایی ایجاد کردند که پیششرطهای فاصلهگیری زمانی و مکانی بودند. اختراع و اشاعه ساعت مکانیکی نخستین تجلی فرآیند جداشدگی است که با پیدایش آنها تغییراتی ساختاری در زندگی روزانه ایجاد شد و دنیایی را ایجاد کرد که نظام زمانبندی جهانی و نواحی استاندارد شده جهانی دارد. مثل نقشه جهان که در آن هیچ محل متمایزی وجود ندارد و فقط شیوهای برای ترسیم آنچه همواره آنجا بوده است نیست بلکه نشانهای از عناصر سازندۀ دگرگونیهای کاملاً اساسی در روابط اجتماعی است.
تهی سازی زمان و مکان به هیچ وجه تحولی تکخطی نیست بلکه به صورت دیالکتیکی پیش میرود. جداشدگی زمان و مکان به این معنا نیست که این دو جنبه از سازمان اجتماعی بشری دچار بیگانگی متقابل میشوند بلکه این مفهوم را میرساند که این جدایی شالوده ترکیب مجدد زمان و مکان را میسازد که فعالیتهای اجتماعی را چنان هماهنگ میکند که دیگر الزامی به ارجاع خصوصیات مکانی نیست. در سازمان مدرن کنشهای موجودات انسانی که در کنار یکدیگر حضور فیزیکی ندارند تنظیم میکنند.
جدایی زمان و مکان به معنای «استفاده از تاریخ برای ساختن تاریخ» است که فرآیندهای جداکننده زندگی مدرن از قید و بند سنت رها میشوند.
2- تهیسازی زمان و مکان (از جا برکندن) : که در مخالفت با مفهوم تمایزیابی مطرح است. تمایزیابی دربردارندۀ تصور جدایی روزافزون کارکردهاست. به گونهای که شیوههای فعالیتی که در جوامع پیش مدرن به شکل پراکنده بودند همراه با جریان مدرنیته سازمان یافتهاند. ولی ازجاکندگی به معنای بیرون کشیدن روابط اجتماعی از زمینههای محلی و تدوین مجدد آنها در طول مسیرهای نامعین زمانی- مکانی است.
مکانیسمهای از جابرکندن بر دو نوعاند: 1- نشانههای نمادین 2- نظامهای تخصصی. که این دو را نظام انتزاعی مینامد.
نشانههای نمادین رسانههای مبادله با ارزش استاندارد هستند مثل پول که اقتصاد پولی با ظهور مدرنیته پیچیده و انتزاعیتر میشود. پول زمان و مکان را به تعلیق درمیآورد (چون هم ابزار اعتبار است و هم مبادله را بین جمع زیادی که یکدیگر را ملاقات نمیکنند ایجاد میکند) . نظامهای تخصصی با کاربرد انواع معرفت و دانش فنی و مستقل از سازندگان و استفادهکنندگان زمان و مکان را به تعلیق درمیآورند. این نظامهای تخصصی محدود به حوزههای تخصص فنی نیستند بلکه در گسترۀ روابط اجتماعی نیز بسط مییابند.
هر دو نظام تخصصی وابسته با اعتمادند اما این معنای اعتماد با «معرفت استقرایی سست» که زیمل بیان میکند متفاوت است. برخی از تصمیمگیریهای زندگی مرتبط با استنباط استقرایی بر رخدادهای گذشته استوارند و به طریقی به زمان حال ربط دارند این نوع اعتماد برای تعریف رابطه مبتنی بر اعتماد کافی نیست. پیشفرض اعتماد پذیرش تعهد است، اعتماد به غیبت زمانی و مکانی همچنین به جهل مربوط میشود (به کسی که در معرض ماست و دائماً او را میبینیم هیچ لزومی ندارد که اعتماد کنیم) .
اعتماد زیربنای بسیاری از تصمیمگیریهای روزانه ماست اما اعتماد کردن به هیچ وجه نتیجه تصمیمگیریهای آگاهانه نیست، در اغلب موارد اعتماد کردن نوعی نگرش ذهن فراگیر است که ریشه در پیوند اعتماد و رشد شخصیت دارد.
3- تأملی بودن ذاتی مدرنیته که اعتماد در برابر تصمیمگیریهای حسابگرانه این عصر مقاومت میکند. اعتماد با امنیت روانی افراد و گروهها مرتبط است. اعتماد و امنیت، مخاطره و خطر در شرایط مدرنیته پیوندهای با هم برقرار میکنند که به لحاظ تاریخی منحر به فردند. مثلاً مکانیسمهای ازجاکندگی عرصههای مختلف امنیت را در فعالیتهای روزمره تهدید میکند، از سوی دیگر مخاطرهها هم با همین مکانیسمها خلق میشوند و جهانی شوند مثل مسمومیت غذایی.
تأملگری مدرنیته حاکی از این است که اکثر جنبههای فعالیت اجتماعی و روابط مادی با طبیعت دستخوش تجدیدنظرهای دائم در پرتو اطلاعات یا دانش جدید است. این دانش و اطلاعات از عناصر سازندۀ نهادهای مدرن هستند (در زمان مدرن و در شرایط اجتماعی آن امکانهای بسیاری برای تفکر وجود دارد) .
در کتاب«شانس دوم» به این مطلب اشاره میشود که علوم اجتماعی نقشی اساسی در تأملگری مدرنیته ایفا میکند. علوم طبیعی به علت اعتقاد به قطعیت شناخت از تأملگری مدرنیته خارج میشود.
3) اعتماد و مخاطره در زندگی اجتماعی
در همه فرهنگهای پیش مدرن از جمله در تمدنهای بزرگ ارضی سطح فاصلهگیری زمانی- مکانی در مقایسه با شرایط مدرنیته نسبتاً پایین بود. امنیت وجودی در جهان پیش مدرن در ارتباط با زمینههای اعتماد و شکلهای مختلف مخاطره با اوضاع محلی گره خورده است. اعتماد به دلیل رابطۀ ذاتیاش با غیاب، همیشه پیوند نزدیکی با شیوههای سازماندهی تعاملهای «قابل اطمینان» در گسترۀ زمان و مکان دارد.
اعتماد در فرهنگهای پیش مدرن در 4 زمینه محلی رواج دارد:
1- نظام خویشاوندی: به عنوان ابزار سازماندهنده تثبیت پیوندهای اجتماعی در طول زمان- مکان. این پیوند هم در سطح روابط شخصی و غیرشخصی مصداق دارد. میتوان اطمینان داشت که خویشان و بستگان صرفنظر از علاقه قلبی آنها به شخص به مجموعه تعهداتی در قبال وی پایبندند.
2- اجتماع محلی: به عنوان مکانی که محیط مأنوس فراهم میآورد. در دورۀ پیش مدرن محیط محلی جایگاه مجموعهای از روابط درهم بافته اجتماعی است که گسترۀ مکانی ناچیزشان مایه ثبات زمانی آنها میشود. اگرچه مهاجرت، مسافرت در دورۀ پیش مدرن عمومیت داشت ولی اکثریت وسیعی از جمعیت فاقد تحرک بودند.
3- جهانبینی دینی: عقاید دینی یکی از عوامل اصلی مخاطره و خطر در بسیاری از اوضاع پیش مدرن تلقی میشدند ولی از سوی دیگر به علت اینکه تأمین کنندۀ تفسیرهای اخلاقی و عملی از زندگی شخصی و اجتماعی است محیطی آکنده از امنیت را ایجاد میکرد. این امنیت از طریق رهبران دینی، متصدیان امور دینی و عقاید دینی حاصل میشود.
4- سنت: به معنای شیوه سازماندهی عقاید و مناسک به خصوص در نسبت با زمان است. سنت منعکسکنندۀ شیوۀ متمایز ساخت دادن به زمانمندی است. جهتگیری به سمت گذشته ویژگی سنت است. در جهاننگری سنتی گذشته و آینده از حال جدا نیستند در حالی که در جهاننگری مدرن از هم جدا هستند.
سنت روالمند است که این ویژگی باعث میشود سنت ذاتاً پرمعنا باشد. معنای فعالیتهای روالمند که در ذات سنت است به پیوند سنت و مناسک مرتبط است. مناسک غالباً جنبهای اجباری به سنت میدهد اما عمیقاً آرامشبخش نیز هستند.
مشخص کردن زمینههای گوناگون اعتماد در جهان سنتی به معنای آرامشبخش بودن آن و ناامنی در جهان مدرن است. محیط سنتی تحت سیطرۀ بلایای عالم طبیعت بود بدین معنا که در برابر بلایای طبیعی مانند سیل، طوفان، تندباد یا خشکسالی پناهی نداشتند. با وجود چنین جنبه ناپایداری از زندگی در برابر طبیعت، خشونت در میان بشر بسیار رواج داشت. سطح خشونت در جوامع پیش مدرن و جوامع مدرن با هم متفاوت است. در گذشته سطح خشونت به علت نبود جنگاوران متخصص بسیار نازل بود و انحصار کنترل ابزارهای خشونت از سوی مقامهای حاکم، هرگز کامل و مطلق نبود ولی در دوره مدرن دولت- ملت انحصار ابزارهای خشونت را در اختیار خود دارند و در چنین جامعهای دیگر به خشونت توجهی نمیشود و حفظ امنیت بسیار مهمتر است.
به علت اینکه دین در بسیاری از جنبههای فعالیتهای اجتماعی حضور دارد میتوان شاهد تأثیر دوجانبه دین بود. در حالی که عقاید و اعمال دینی عموماً پناهگاهی در برابر ناملایمات زندگی روزانه فراهم میآورد ولی ذاتاً ممکن است سرچشمه اضطراب و دغدغه ذهنی نیز باشد.
همراه با رشد نهادهای اجتماعی مدرن، نوعی تعادل میان اعتماد و مخاطره و نیز امنیت و ترس برقرار شده است. در شرایط مدرنیته سه نیروی پویای مدرنیته (جدایی زمان و مکان، از جابرکندگی و تأملی بودن نهادی) باعث شده که برخی از جنبههای روابط اعتماد از محیط محلی جدا شوند.
سه محور اصلی اعتماد و امنیت در مدرنیته
1- روابط شخصی دوستی یا رابطه جنسی به عنوان وسیله تثبیت روابط اجتماعی جایگزین نظام خویشاوندی میشود.
2- نظامهای انتزاعی به عنوان وسیله تثبیت روابط در طول گستره زمانی- مکانی، در دوره مدرن اجتماع محلی که مبتنی بر مکان بود تحت تأثیر فرآیندهای ازجاکندگی از بین رفته است. دلبستگیهای انسان دیگر مبتنی بر محل نیستند بلکه حتی انسان سرشار از احساسات به دوردستهاست.
3- جهانبینی دینی به عنوان اشکال عقیدتی و مناسکی که تفسیری مقتضی از زندگی بشر وطبیعت به دست میدهد.
سه محور اصلی تهدید و خطر در دوره پیش از مدرن
1- تهدیدها و خطرهای دوره پیش مدرن از تأملگری مدرنیته مایه میگیرند.
2- تهدید خشونت بشری از ناحیه ارتشهای متجاوز، جنگجویان محلی، یا دزدان و غارتگران بوده است.
3- مخاطره محروم شدن از رحمت دینی یا مخاطره جادو و طلسمانگاری.
سه محور اصلی مخاطره در دوره مدرن
1- مخاطرات زیستمحیطی: مثل شیوع بیماریهای واگیر، نامطمئن بوده آب و هوا، طغیان رودخانهها یا فجایع طبیعی دیگر که شبیه بلایای طبیعی دورههای پیش مدرن هستند. تهدیدهای بومشناختی محصول تأثیر صنعتگرایی بر محیط مادی است. (مخاطره نوظهور که ناشی از پیدایش مدرنیته است) .
2- تهدید خشونت نظامی از ناحیه صنعتی شدن جنگ.
3- مخاطره بیمعنایی شخصی ناشی از تأملگری مدرنیته در زمینه نفس.
4) مدرنیته و هویت شخصی
در دوره مدرن عوامل گوناگونی به طور مستقیم بر رابطه میان هویت شخصی و نهادهای مدرن تأثیر میگذارند اگرچه اضطراب و ناامنی در دوره پیش مدرن وجود داشتند ولی شکل و محتوای آنها در مدرنیته تغییر کرده است.
در دوره سنتی هویت انسان در مراحل گذار از یک نسل به نسل دیگر شکل میگرفت ولی در مدرنیته هویت فرد مورد تأملگری قرار میگیرد و فرد باید خویشتن دگرگون شدهاش را کشف کند. همراه با چنین وضعیتی نهادها و سازمانهای کوچک جای خود را به سازمانهای بزرگتر و غیرشخصی میدهند. فرد در دوره مدرن تنها و محروم از حس امنیت دوره سنتی است (فرد به سوالات مهمی درباره هویت خودش پاسخ میدهد و انتخابهای مهمی در طول زندگی انجام میدهد. مفهوم هویت شخصی روزبهروز افزایش مییابد) .
5) عشق و امور جنسی
صمیمیت به مثابه دموکراسی
دموکراتیزه شدن زندگی شخصی فرآیندی کمتر مشهود است به دلیل اینکه در حوزه عمومی رخ نمیدهد. در این حوزه زنان تا به حال نقش اول را ایفا کردهاند حتی اگر منافعی که در پایان به دست میآید مانند حوزه عمومی در دسترس همه قرار گیرد.
معنای دموکراسی
به عقیده دیوید هلد رویکردهای مختلف به دموکراسی خواهان تأمین "روابط آزاد و برابر" بین افراد هستند که نتایجی را به بار میآورد. ایجاد شرایطی که مردم بتوانند استعدادها و قابلیتهای خود را نشان دهند، از کاربرد خودسرانه اقتدار سیاسی مصون بمانند، افراد در تعیین شرایط ارتباط مشارکت نمایند، گسترش فرصتها اقتصادی برای رشد و توسعه منابع موجود فراهم شود.
مفهوم خودمختاری حلقه اتصال این پیوندهاست که به معنای توانایی افراد در اندیشیدن و تصمیمگیری است. این معنای خودمختاری در شرایطی که حقوق و تعهدات سیاسی پیوند تنگاتنگ با سنت و داراییهای ممتاز و انحصاری داشته باشد، امکان رشد ندارد ولی وقتی این قید و بندها از بین برود حرکت به سمت خودمختاری هم ممکن و هم ضروری خواهد شد. بنابراین دموکراسی نه فقط بیانگر حق خودشکوفایی آزادانه و برابر است، بلکه به معنای محدودسازی قانونی قدرت نیز هست. اقتدار موجه است به شراطی که عمل خودمختاری را به رسمیت بشناسد.
شرایط تحقق خودمختاری:
1- وجود تأثیرگذاری برابر بر نتایج تصمیمگیریها
2- برابری خواستهها و اولویتهای بیان شده افراد با هم
3- وجود مشارکت موثر
4- وجود روشها و ابزارهای بیان نظرات
دموکراسی یعنی بحث و گفتگو و غلبه نیروی استدلال برتر. مشارکت در امور جامعه باعث ایجاد شهروند فعال میشود. پاسخگو بودن و مسئولیتپذیری در قبال مردم از دیگر ویژگیهای اساسی عرصه سیاسی دموکراتیک است. اعتماد که از مسئولیتپذیری و پاسخگویی ناشی میشود حامی آنها نیز هست.
نهادینه شدن اصل خودمختاری به معنای مشخص ساختن حقوق و تعهدات است، حقوق و تعهداتی که ذاتی هم باشند. حقوق امتیازاتی را مشخص میکند که همراه با عضویت در عرصه سیاسی به فرد تعلق میگیرد در عین حال حقوق مبین وظایف افراد در قبال یکدیگر و در قبال نظم سیاسی است.
برخلاف نظر منتقدان، دموکراسی همشکلی و همسانی ایجاد نمیکند. دموکراسی دشمن تکثرگرایی نیست بلکه دشمن امتیازهای انحصاری است. امتیازهایی که دسترسی عادلانه و برابرانه در آنها وجود ندارد.
دموکراتیزه کردن زندگی شخصی
در زندگی شخصی (رابطه جنسی و رابطه والدین با فرزندان) امکان تحقق دموکراسی وجود دارد که در پرتو آن یک رابطه ناب مبتنی بر رفاقت شکل میگیرد. مانند عرصه عمومی میتوان شرایط تحقق دموکراسی را در زندگی شخصی بیان نمود: خودمختاری اولین شرط است. خودمختاری موجب احترام به تواناییهای دیگران میشود، فرد خودمختار میتواند تشخیص دهد که رشد و پرورش استعدادهای جداگانه او تهدیدی برای دیگران نیست و به گونهای مساواتطلبانه با یکدیگر برخورد میکنند. دومین و سومین شرط دموکراسی در حوزه عمومی تأثیر مستقیمی در دموکراتیزه کردن زندگی شخصی دارد. روابط خشونتآمیز و سوءاستفاده در حیطه روابط جنسی و روابط بزرگسالان و کودکان عمومیت دارد. بخش اعظم این خشونت توسط مردان اعمال میشود. ممنوعیت خشونت یکی از آرمانهای رهابخش دموکراسی است. اعمال نفوذ جابرانه در روابط شکلهای دیگری به جز خشونت فیزیکی میتواند داشته باشد مثلاً سوءاستفاده عاطفی یا کلامی از یکدیگر.
دخالت افراد در تعیین شرایط روابطشان نمودی از یک رابطه ناب است. با دگرگونی روابط شخصی و دموکراتیزه شدن آنها، میتوان به تفاوتهای اساسی ازدواج سنتی و امروزی پی برد. این صمیمیت فقط در شروع رابطه نیست بلکه باید استمراه رابطه را نیز به همراه داشته باشد (صداقت و احترام به دیگری) .
صمیمیت بین افراد تنها کنش متقابل بین آنها نیست بلکه مبتنی بر حقوق و تعهدات بین آنهاست. برای پی بردن به اهمیت حقوق به منزله ابزار دستیابی به صمیمیت میتوان به حق طلاق اشاره کرد که تأثیر تعدیلکننده مهمی دارد که تا حد زیادی باعث محدود شدن توانایی شوهر در تحمیل سلطه خود بر زن میگردد که در تبدیل قدرت جابرانه به ارتباط مساواتطلبانه نقش دارد.
حقوق در صورتی میتواند قدرت خودسرانه را مهار کند که تکالیفی در قبال دیگری را ایجاد نماید تا تعادلی بین امتیازات و تعهدات ایجاد شود. پاسخگو بودن و اقتدار در روابط ناب عمیقاً با اعتماد در هم تنیدهاند. اعتماد بدون پاسخگو بودن یک جانبه است و تبدیل به وابستگی خواهد شد. اعتماد مستلزم قابل اطمینان بودن دیگری است.
اقتدار در روابط ناب میان بزرگسالان و کودکان به صورت تخصص وجود دارد. والدین توانایی رشدیافتهای دارند که فرزندان فاقد آن هستند. رابطه کودک با ولدین باید مبتنی بر دموکراسی باشد و کودک باید به منزله یک فرد بالغ با توانایی-ها و استعدادهای خاص خود در نظر گرفته شود (کودک باید با خودمختاری از استدلال و برهان در برابر والدین خود استفاده کند) .
مکانیسمها
روابط شخصی نیز مانند عرصه عمومی مستلزم مکانیسمهایی است که درباره مسائل و موضوعات مربوط به خطمشیها و تصمیمگیریها به آن ارجاع شود. ازدواج میتواند به عنوان تعهدی باشد که حقوق متقابلی را بین دو نفر ایجاد میشود. همه روابطی که به رابطه ناب نزدیک میشوند به نوعی دارای معاهدههای تلویحی هستند که هر یک از شرکا هرگاه حس کنند وضعیتی غیرمنصفانه یا ستمگرانه پیش آمده میتوانند به آن استناد کنند این معاهده نقش همان قانون اساسی را دارد. مثلاً زنان فهرستی از قواعدی که به آنها به ایجاد روابط رضایتبخش کمک میکند را تهیه میکنند (قاعده: هرگاه متوجه شوم که دارم نصیحت بیمورد میکنم یا با شریکم مثل پسربچهها رفتار میکنم مکث خواهم کرد نفس عمیقی خواهم کشید و اجازه خواهم داد به روش خود عمل کند، مگر اینکه خودش تقاضای کمک کند) . چنین قواعدی هرقدر هم ناپخته به نظر آیند اگر با موفقیت اجرا شوند موجب میشوند کنشهای فرد از بازی قدرتی که ناآگاهانه شکل گرفته خارج شود و باعث افزایش خودمختاری و در نهایت احترام از طرف مقابل شود.
چنین قانونها و مقرراتی وقتی دموکراتیکاند که بازتاب رابطه اشخاص برابر و خودمختار باشد. ضرورت ارتباط یا مفاهمه آزاد و باز شرط لازم رابطه ناب است. خودمختاری (گسستن از اجبار) شرط گفتگویی باز با دیگری است. چنین گفتگویی باعث بیان نیازهای فرد و همچنین سازماندهی تأملی درباره این رابطه است.
در مورد روابط جنسی، هنجارهایدموکراتیک رابطه جنسی را از توزیع قدرت جدا میکنند به خصوص از قدرت ذکوریت. فعالیتهای جنسی هم آنجایی هست که اصل خودمختاری و هنجارهای توافقی رابطه ناب آن را پذیرفته باشند.
همانطور که در دکوکراسی سیاسی افراد باید از منابع کافی برای مشارکت برخوردار باشند، در رابطه ناب باید منابع در معاهده حق و حقوق مورد توافق و مذاکره قرار بگیرد. باید زن و مرد در منابع اقتصادی قابل دستیابی و همچنین مسئولیتهای مختلف با هم برابر باشند. البته این امر به معنای برابری کامل نیست بلکه مبتنی بر توافق و مذاکره دوطرف است. با توافق میتوان تقسیم کار ایجاد کرد. در یک جامعه وسیع دموکراتیزه شدن در حیطه عمومی، شرایط ضروری دموکراتیزه کردن زندگی شخصی را فراهم میآورد اما عکس این مطلب هم صادق است. تقارنی بین دموکراتیزه شدن زندگی شخصی و امکانات دموکراتیک نظم سیاسی جهانی در گستردهترین سطح وجود دارد.
در اینجا باید به تمایز بین چانهزنی در یک موقعیت خاص (روابط شخصی فاقد صمیمیت) و مذاکرات منظم در تحلیل استراتژیها اشاره کرد. در چانهزنی موقعیتی هر یک از طرفین در حالی وارد مذاکره میشوند که ابتدا افراطیترین موضع را انتخاب کردهاند و از طریق تهدیدها و تضعیفهای دوجانبه بالاخره یکی از طرفین کوتاه میآید و نتیجهای حاصل میشود ولی مذاکرات به شیوه دموکراتیکتری تنظیم شدهاند. در اینجا تعامل طرفین از تلاش برای کشف علایق و منافع اساسی طرف مقابل آغاز میشود و سپس مجموعهای از گزینههای ممکن شناسایی و بررسی میشود و در نهایت تعدادی از آنها مورد توافق قرار میگیرد.
آنچه مهم است امکان قاطع بودن درباره محتوای مذاکره و در عین حال احترام گذاشتن به طرف مقابل است که مانند حوزه شخصی میتواند وسیلهای برای ارتباط فراهم آورد.
ماهیت جهان نوظهوری که اکنون
در پایان سده بیستم ما را در خود فرو برده است چیست؟
1) آرای ماکس وبر دربارهی واقعیت و ارزش
اصل متافیزیکی جدایی منطقی واقعیات و ارزشها همیشه ÷یوند نزدیکی با فلاسفه ÷وزیتیویست داشته است اما در علوم اجتماعی نیرومندترین و موثزترین حامی آن ماکس وبر بوده است که این اصل را بیشتر از کانت اخذ کرده است تا از هیوم. در نوشتههای وبر مبانی و مضامین تقابل واقعیت و ارزش با توجه به رشتهای از مسائل با جدیت و دقت دنبال میشود.
اصار وبر بر وجود شکاف منطقی میان واقعیات و رازشها متوجه مردد شمردن دودیدگاه اخلاقی رقیب یکدیگر است نظریههای حق طبیعی و نظریه مارکسیستی ÷یشرفت عقلانی تاریخ. طبق دیدگاه اول به قول وبر هرچیزی که به لحاظ هنجاری درست باشد معادل است با آنچه قطعا موجود است در حالی که طبق دیدگاه دوم به لحاظ هنجاری درست را باید در متن آنچه به ناگزیر ÷دید میآید جست هر دو دیدگاه بالا متضمن بسط نابرابری معنای معرفت تجربی است؛ زیرا هرگز وظیفه علم تجربی نیست که آرمانها و هنجارهای الزام آوری وضع کند که از آنها بتوان دستور العملهایی برای فعالیت عملی بلا فصل مشتق کرد یا به بیانی دیگر علم تجربی نمیتواند به کسی بگوید که او چه باید بکند اما در عوض میتواند به او بگوید که او چه میتواند بکند یا تحت شرایط معینی خواهان چه کاری است.
مقصود این است که دانش تجربی مناسبتی با ارزشها ندارد مناسبت این دو را بهعقیده وبر میتوان بر حسب مقولههای هدف و وسیله توضیح داد ما هر چیزی را یا به خاطر نفس آن چیز یا به عنوان وسیلهای برای رسیدن به اهداف مطلوب تری میخواهیم به زعم وبر دانش تجربی میتواند به خدمت اهداف عملی در آید البته فقط به شیوهی ابزاری هر داعیهای دربارهی اهداف به ارزشهای غایی یا مجموعهای از ارزشهای غایی میانجامدکه اهداف جزئی تری عملا وسایلی برای حصول ان هستند موضع وبر این نیست که به طریقی منکر ارزش و اعتبار این مناقشهها شود بلکه مدعی است که مادامی که این مناقشه بر ÷ایه ارزشهای غایی متضاد استوار است نمیتوان آن را با توسل به روشهای تجربی حل کرد.
ما باید تشخیص دهیم که دیدگاه کلینسبت به جهان و زندگی هرگز ممکن نیست محصول دانش فزاینده تجربی باشند و نیز این که والاترین آرمانهایی که نیرومندترین محرک به شمار میایند همیشه فقط در نبرد با آرمانهای دیگر شکل میگیرند که نزد دیگران همان قدر مقدسند که آرمانهای ما برای ما.
بی تردید در نوشتههای وبر این مضمون تضاد سازش ناپذیر میان "خدایان ستیزه جو" یعنی تضاد میان خدایانی که الهامبخش فعالیتهای عملی انسانها هستند پیوند مستقیم با پا فشاری او بر اولویت قدرت و مبارزه قدرت در تحول اجتماعی دارد. خصومت میان خدایان ستیزه جو و دستگاههای ناهمسوی ارزشهای فرهنگی را نمیتوان با اثبات برتری عقلی یکی نسبت به دیگری حل کرد بلکه فقط قدرت یک گروه در تحمیل اراده خود به گروههایی با ارزشها و اهداف متفاوت میتواند به این جدالها خاتمه دهد.
در نوشتههای فلسفی اخیر دست کم در دنیای انگلیسی زبان نقد دوگانگی واقعیت ارزش به دست نویسندگانی صورت پذیرفته است که تحت تاثیر فلسفه زبان ویگنشتاین و آستین بودهاند کسانی مثل آسکام؛ فوت ؛سرل و دیگران.
2 ) نظریه انتقادی بدون پشتوانه
کنت و مارکس که شاید برجستهترین متفکران اجتماعی قرن نوزدهم باشند به زغم اختلا ف نظرهای گستترده دیدگاه مشترکی دارن نزد هر دو معرفتی که علوم اجتماعی ایجاد میکند باید میان آدمیان را از گذشتههای نجات دهد که در هر کدام قطعیترین رویدادهایی که بر تحول و توسعه اجتماعی اثر میگذاشتند خارج از سلطه بشری بودند و باید آیندهای رابرای ما به ارمغان بیاورد که در آن تقدیر خود را مهار کنیم نزد کنت مهم این است که قوانین حرکت جوامع کشف شود این معرفت اجازه پیش بینی منظمی را میدهد که بر مبنای ان میتانیم تاریخ خود را اصلاح کنیم و آن را به سمت مقاصد خویش تغییر جهت دهیم گذشته برای آینده: فهم زندگی اجتماعی به ما اجزه خواهد داد آن را به همان شیوهای تغییر شکل دهیم که علوم طبیعی تغییر شکل سیستماتیک جهان طبیعی را امکان پذیر کرده است نزد مارکس دورهی تاریخی که در مقابل پیش از تاریخ قرار میگیرد هنگامی فرا خواهد رسید که تقسیمات طبقاتی که تا به حال محرک تغییر اجتماعی بودهاند سرانجام پشت سر گذاشته شوند همچنین فهم تاریخ گذشتهبه ما اجازه خواهد داد آینده را شکل دهیم و منابع موجود را برای کل اجتماع بشری اختصاص دهیم نه این که به نفع خود و برخی از گروهها به کار بگیریم.
چه اشتباهی در دیدگاههایی از این دست وجود داشته است و چگونه باید نظریه انتقادی را در پایان قرن بیستم بازسازی کنیم اگر جوامع پوزیتویستی مدتهاست که به فراموشی سپرده شده است مارکسیسم دست کم تا تحقق این گفته مشهور بنیان گذار خود باقی مانده است که تهعبیرها و تفسیرهای جهان پشیزی نمیارزد و مهم این است که از انها برای تغیر جهان استفاده شود صرف نظر از این که تاثیر عملی گسترده نوشتههای مارکس و مطالب معتبری که در انها وجود دارد دنیای قرن بیستم بسیار متفاوت باآیندهای است که او پیش بینی میکند نظریه انتقادی سرزندهی امروز باید مابعد مارکسیستی باشد و همچنین باید بتواند درست همان جنبههایی از مارکسیست را در معرض نقد قرار دهد که به سلطه استثماری انجامیدهاند.
مارکسیسم را در نظر بنیان گذار آن نقدی از اقتصاد سیاسی شمرده میشد و مطمئنا ارزشی دارد بیش از صرف منابع مخالفتی با تاثیرات زیانبار سرمایه داری. اما به مثابه آموزهای که حکومتهای موجود نپذیرفتهاند اثر آن در حد فاجعه بوده است دیگر نمیتوان تظاهر کرد که این صرفا پیامد تحریف اندیشههای مارکس بوده است البته شاید جز به زعم جزم اندیشترین پیروان مارکس
مارکسیم نشان دداده است که آسیب پذیری خاصی دربرابر تبدیل شدن به ایدئولوژی دارد و در فراهم آوردن نقدی از این اسیب پذیری ضعیف است مارکسیسم به حد کافی از طرف منتقدان مخالف رو به زوال اعلام شده است اما کسانی که نوعی همدلی با روحیه آزادی بخش آن دارند چگونه با ضعفهای آن کنار بیایند؟
مارکس محوریت ناموجهی برای سرمایه داری و مبارزه با طبقاتی به عنوان کلید تبیین نابرابری یا استثمار قائل بوده است و همین طور برای تهیه و تدارک وسایل پشت سر نهادن انها تفکر مارکسیستی در تحلیل برخی از منابع عمده سلطه استثماری همان قدر دچار کاستی است که در ارائه برنامههای معقول جهت اقدام به غلبه بر آنها این داوری نه فقط در مورد پدیدههای مورد بحث مارکس مثل نظارت و کنترل ابزارهای خشونت بلکه همچنین به خصوص در مورد نابرابری جنسیتی و استثمار قومی مصداق دارد.
مارکسیسم که متاثر از سوسیالیسم تخیلی است چون به امکانات واقعی دگرگونی اجتماعیی که در بطن حرکت جهت دار سرمایه داری مندرج است میپردازد تمامی مسئولیت تاریخ را روی دوش یک عامل انقلابی میگذارد پرولتاریا که در متن مبارزه طبقاتی عمل میکند امروزه نظریه انتقادی باید تعبیرهای واقع نگر از خاستگاههای مدرنیته و تاثیر جهانی ان بپروراند که در پی فرو بردن همه چیز در تبیین فراگیر و بی درد سر سرمایه داری نباشد.
نظریه انتقادی با از دست دادن ضمانتهای تاریخی دوباره وارد جهان احتماالات میشود و ناچار است منطقی را بپذیرد که ناچار است منطقی را بپذیرد که دیگر اصراری به وحدت ضروری نظریه و عمل نداردبه چه طریق دیگر میتوان با جهانی رویا رو شد که در ان تا آینده قابل تصور باید زیرسایهی امکان نابودی کامل به سر برد.
نظریه انتقادی فاقد پشتوانه باید این وضعیت را رویا رو شود که چون تاریخ هیچ فرجام ذاتی ندارد هیچ عامل میراث دار تحقق بخشیدن به فرایند اصلاح اجتماعی نیز وجود ندارد..
مارکس معتقد به صنعت گرایی نبود در عوض به نظر او صنعت گرایی از طریق تسخیر نیروهای طبیعت در جهت مقاصد بشری نوید دهنده زندگی در خور رفاه است.چیزی که باید با آن مبارزه کرد نه خود نظم ترتیب صنعتی بلکه شیوه خاصی از سازمان دهی تولید صنعتی سرمایه داری است از چشم اندازهای
پایان قرن بیستم چنین دیدگاهی اساسا ناقص دانسته میشود.ستایشها مارکس از صنعت گرایی شاید در شرایط قرن نوزدهم قابل فهم باشد به خصوص با توجه به مخالفت او با مالتوس. در دنیای که با رشد انفجاری جمعیت ربه رو است و در متن تقسیم کار فراگیر بین المللی منابع مادی لازم برای گسترش مداوم تولید صنعتی دیگر در دسترس نیست و منابع موجود نیز تحت فشار و تنش هر چه بیشتری قرار میگیردبالاخره نظریه نتقادی باید به جنبههایی از نهادهای مدرن نیز بپردازد که در آنها نظارت به مثابه رسانه قدرت مطرح میشود.نظارت بر معنای زیر نظر گرفتن تاملی باز تولید اجتماعی هم در شکل گیری و تثبیت نظام جهانی در روزگار مدرن و هم در نظم و ترتیب درونی دولتها اهمیت یافته است.
3 ) واقع گرایی آرمان شهری:
اما هیچ یک از ایها بدان معنا نیست که ما میتوانیم از تلاش برای هدایت این غلتک عظیم دست بکشیمبه حداقل رساندن مخاطرههای بسیار وخیم بر همهی ارزشها و همهی تقسیم بندیها انحصاری قدرت اولویت دارد تاریخ طرف ما را نمیگیرد فرجامی هم ندارد و هیچ پشتوانهای هم به ما نداده است اما ماهیت به شدت غیر واقع تفکر معطوف به آینده که عنصر ضروری تامل گری مدرنیته است. علاوه بر پیامدهای منفی پیامدهای مثبت نیز دارد زیرا ما میتوانیم ایندههای بدیلی را تصور کنیم که صرف طرح کردن آنها میتوانیم به تحقق انها کمک کنیم پس چیزی که لازم داریم افریدن مدلهایی از واقع گرایی آرمان شهری است.
ما باید این اصول مارکس را بپذیریم که راههای تغییر اجتماعی مطلوب تاثیر عملی ندانی نخواهد داشت اگر به امکانات درونی نهادی ماندگار متصل نشود.به وسیله همین اصل است که مارکس خود را تا این حد از ارمانشهر گرایی دور میکند؟ اما امکانات درون ماندگار مذکور خود تحت تاثیر خصلت غیر واقع بودن مدرنیته قرار میگیرد و بنا براین تفکیک قطعی تفکر واقع گرا و آرمن شهر گرایی دیگری از وی ندارد ما باید ایده آلهای آرمانشهری را با واقع گرایی متوازن کنیم ان هم با انعطاف پذیرهای بسیار بیشتر از انچه در زمان امرکس لازم بود.
نظریه اننتقادی فاقد پشتوانه در این سالهای پایانی قرن بیستم چگونه چیزی باید باشد؟ این نظریه باید حساسیت نظریه انتقادی باید حساسیت جامعه شناسی داشته باشد یعنی گوش به زنگ دگرگونیهای نهادی درون ماندگاری باشد که مدرنیته بی وقفه رو به آینده آنها را پدیدار میکند این نظریه باید از نظر سیاسی و در واقع از نظر جغرافیایی سیاسی حساب شده است یا تاکتیکی باشد به این معنی که تشخیص دهد که تعهدات اخلاقی و ایمان راسخ در جهانی که آکنده از مخاطرات بسیار وخیم باشد خود ممکن است بالقوه خطرناک باشد این نظریه باید مدلهایی جامعه مطلوب را خلق کند مدلهایی که نه محدود به حوزه دولت – ملت و نه محدود به فقط یکی ا زابعاد نهادی مدرنیته هستند؟ و نیز باید تشخیص دهد که سیاست رهایی بخش باید به سیاست زندگی یا سیاست خود شکوفایی گره بخوردمنظور از سیاست رهایی بخش مبارزه رادیکال برای رهایی از نابرابری یا بندگی است اگر یکبار برای همیشه این را درک کنیم که تاریخ از دیالیکتیک خدایان تبعیت نمیکند با این که فقط در بعضی از بافتها و اوضاع ممکن است تابع این دیالیکتیک باشد انگاهمی توانیم دریابیم که سیاستهای رهایی بخش یگانه وجه این داستان نیست.
سیاست زندگی به مبارزات رادیکالی اطلاق میشود که در پیشبرد امکانات زندگی شکوفا و رضایت بخش است و از این نظر هیچ گونه دیگران وجود ندارد این روایت تازهای از همان تمایز قدیمی میان آزادی از و آزادی برای است اما درآزادی برای باید به نظر چارچوب واقع گرایی آرمان شهری باشد.
رابطه میان سیاست رهایی بخش و سیاست زندگی یکی از محورهای نمودار زیر را تشکیل میدهد محور بعدی به رابطه میان مطالعات محلی و جهنای مربوط میشود هم سیاست رهایی بخش و هم سیاست زندگی به ناچار باید به این پیوندها مرتبط شوند به خصوص با توجه به تاثیر فزلایند روابط جهانی.
سیاست رهایی بخش
سیاست نابرابری
سیاست زندگی
سیاست خود شکوفایی
سیاسی شدن امر محلی
سیاسی شدن امر جهانی
همان طور که ملاحظه میکنید این یکی از ویژگیهای مدرنیته است که خود شکوفایی بنیاد هویت شخصی است.
اخلاقیات شخصی ویژگی اساسی سیاست زندگی است درست همان طور که مفاهیم پرجاتر عدالت و برابری سیمای اصلی سیاست رهایی بخش است نهضت فمینیستی پیشگام تلاشهای است که در جهت پیوند دادن این دل مشغولیها به یکدیگر صورت گرفته است.
4 ) سیاست رهایی بخش
سیاست رهایی بخش چیست؟
افکار مربوط به رهایی انسان از آغاز دوره مدرن به بعد بوده استاین رهایی در وهله اول رهایی از احکام جزمی سنت و دین بود.
سیاست رهایی بخش را نوعی نگرش تعریف میکنیم که بیش از همه متوجه آزاد ساختن افراد و گروهها از قید و بندی است که تاثیر منفی بر فرصتهای زندگی آنان دارد سیاست رهایی بخش شامل دو عنصر است تلاش برای پاره کردن زنجیرهای گذشته و ایجاد نگرش دگرگون ساز به آینده برای غلبه بر سلطه نا مشروع برخی افراد و گروهها بر دیگران.
سیاست رهایی بخش متوجه دریافتی از سلسله مراتب قدرت است: قدرت به مثابه توانایی فرد یا گروه در اعمال اراده خود به دیگران فهمیده میشود سیاست رهایی بخش در پی کاستن یا حذف بهره کشی نابرابری و ستم است سیاست رهایی بخش به عدالت برابری و مشارکت اولویت میدهد.
ویژگیهای سیاست رهایی بخش:
الف) آزاد ساختن زندگی اجتماعی از جمود سنت و رسوم ب) کاستن یا حذف استثمار نابرابری یا ستم توجه به توزیع نابرابر قدرت و منابع ج) تبعیت از احکام اخلاقی مربوط به عدالت برابری و مشارکت
ماهیت سیاست زندگی دغدغه اصلی سیاست زندگی این نیست که ما را آزاد کند تا بتوانیم انتخاب کنیم بلکه خود ن.عی سیاست انتخاب است در حالی که سیاست رهایی بخش سیاست بختهای زندگی است سیاست سبک زندگی است و سیاست نظمی است که به طور تاملی بسیج شده است سیاست زندگی سیاست تصمیم گیریهای زندگی است.
ویژگیهای سیاست زندگی:
تصمیمهای سیاسی از آزادی و انتخاب و زایندگی فدرتنشئت میگیرد.
1- آفریدن صورتهایی از زندگی که به لحاظ اخلاقی توجیه پذیرند و موجب خود شکوفایی در متن وابستگی متقابل جهانی میشند.
2- ساختن اخلاقی ناظر به مسئله چکونه باید زندگی کرد؟ آن هم در نظمی مابعد سنتی و بر پس زمینه پرسشهای وجودی.